واقعا عجیب بود این آشنایی و خیلی گریه دار
من اصلا نمیشناختمشون، به رسم همیشگی خانوادمون ما هر شب جمعه میرفتیم قطعه ی شهدا و بعدش شاه عبدالعظیم، یکروز که سرخاک شهید پلارک بودم متوجه فلشهایی شدم که نوشته به سمت مزار شهید هادی...
منم ایشون رو بااینکه نمیشناختم ولی میرفتیم سرمزارش و چهره اشون جوری بود انگار باهات حرف میزد،از این ماجرا چیزی نگذشته بود که من یه خوابی دیدم، خواب دیدم با دخترم رفتیم کربلا و قراره بدن بی سر امام حسین علیه اسلام رو که روی زمین خاکی افتاده بود زیارت کنیم😭، رفتیم جلو پیکر امام حسین با لباس جنگی و چکمه ای چرمی نارک به پاشون بدون سر روی زمین افتاده بود، رفتم جلو و دستم رو زدم به بازوهاشون؛ کاملا لِه شده بود، ندایی در گوشم گفت برید کمی اونطرفتر سر امام حسینو هم زیارت کنید،من خیلی ذوق کردم،آخه من از بچگی عاشق امام حسین بودم و دیدن صورتش برام آرزو بود... همینکه بلند شدیم بریم یهو بدن امام حسین از زمین بلند شدو نشست و یه سَری روی بدنشون ظاهر شد، برگشت به من نگاه کرد دیدم صورت داداش ابراهیم هادیه😭😭
خیلی تعجب کردم این که امام حسین بود چرا چهره اش شبیه این شهیده؟!... خلاصه با دختر کوچکم مشغول بازی شد و به سلام و احوالپرسی من پاسخ میداد که یهو از خواب پریدم... اونروز با چشم گریون رفتم سر مزارش و خیرات دادم، بعدش کتاب سلام بر ابراهیم 1 و2 رو خریدم و خانوادگی خوندیم، یه جوری خودشو بهم معرفی کرد که واقعا تعجب کردم باورکردنی نبود، یه بارم یه مشکلمو حل کرد...