پلـاک‌را‌از‌گردنـش‌در‌آورد.. گفـتم‌:از‌کجـا‌تو‌را‌بشنـاسند؟! گفــت‌:آنکـه‌بایـد‌بشنـاسد! می‌شنـاسد... |