نمیدونم چجوری بگم تا قشنگ منظورمو برسونم. ولی من از خدا خیلی آرامش میگیرم....خیلی... خیلی برام عجیبه... خیلی.... جدیدا یه جوری ام... این ذکر کاری باهات میکنه که ظرف درونتو بزرگ میکنه... بخاطر همین خدا بیشتر تو کاست میریزه... امروز داشتم تو کوچه راه میرفتم...یهو یه گل دیدم... یه لذتی از این گل بردم که نگو... هی میگفتم عشق من اینو درست کرده... وای... دوست داشتم این گل رو لیسش بزنم بخورم... کلا یه جوری شدم که از ساده ترین چیزا مست میشم... دلیلش همینه که اولا کارای غلطمو ترک کردم... اصلا همه چیم تغییر کرده. قشنگ حس میکنم آرامش رو. بعضی وقتا نباید تلاش کنی که لذت ببری‌..باید تلاش کنی پاک تر بشی تا بیشتر لذت ببری‌‌...لذت بردن از زندگی خیلی سادست...میشه از یه مورچه که داره رو زمین راه میره لذت برد...میشه از صدای باد‌...صدای جیرجیرک‌..صدای یخچال...صدای کولر...صدای همه چی...درخت و گل و گیاه و همه چی لذت برد...من غرق گل میشم...به هر چی رسیدم بخاطر کنترل چشم و‌ گوشم بود.به خصوص چشم...یه نگاه حرام تموم معنویات منو میپرونه. من خلاف رو گذاشتم کنار بچه ها... به همون نمازی که میخونی قسم که گذاشتم کنار... من پاک شدم بچه ها... کی باورش میشه.. ولی من پاک شدم... الهی شکرت... خیلی وقته سمت گناه نرفتم...الهی صد هزار مرتبه شکرت... اگه از چیزای خیلی ساده زندگیت لذت نمیبری بخاطر اینه که درونت پر از گناهه...شک نکن.وقتی خودتو پاک میکنی از ساده ترین چیزا لذت میبری... نمیدونم اینو چجوری بهت بگم تا باورت بشه. ببین... اگه از همون اول پسر مذهبی ای بودم و تو خونواده مذهبی بودم...شاید میتونستی منو قضاوت کنی و بگی این مشخصه از همون اول آدم خوبی بوده‌‌... ولی بچه ها...خدا منو از لجن زار کشیده بیرون... اگه به حرفام ایمان و یقین نداشتم هرگز اینارو با این اطمینان بهتون نمیگفتم. چشماتو به سمت گناه ببند تا عجایب رو ببینی... وابستگی به غیر خدارو له کن... بذار روحت پر بکشه... من گشتم و گشتم ولی هیچ لذتی رو بالاتر از لذت با خدا بودن پیدا نکردم. باور کن داره گریم میگیره. من اگه کار بدی میکردم فقط از سر جهل و نفهمی بود. وگرنه عناد و سرکشی جلو خدا نداشتم... شاید بخاطر همین خدا دستمو گرفت. مشکل من این بود که کسی نبود تربیتم کنه... دیروز به فاطمه هم گفتم که من رو کسی نبود تربیت کنه.وگرنه گناهای من بیشتر از سر تحقیر شدن هام بود....از بس تحقیر شده بودم که برای خودم و بقیه ارزشی قائل نبودم... وگرنه درونم بد نبود اصلا... شرایط اینجوریم کرده بود. ولی بازم خدارو شکر... من معتقدم خیرم در همین بود. هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمیوفته.. ببین... من نمیدونم کی هستی و تو زندگیت از چی میترسی... ولی به اندازه ترس هات بی ایمانی و از خدا دوری.... وگرنه اگه ایمانت قوی بود تو دلت میگفتی : هیچکس هیچ غلطی نمیتونه بکنه و هیچکس هیچ قدرتی نداره که بیاد زندگی منو ازم بگیره یا منو خوشبخت یا بد بخت کنه. خوشبختی همش دست خداست.همه چی من و خداییم...بقیه چیزا همش حاشیه هست. هر خیری به سمت زندگیم بیاد به اذن خداست و هر شری بخواد ازم دفع بشه بازم به اذن خداست. اگه خدا بخواد ازم محافظت کنه اگه همه بد منو بخوان بازم هیچکس هیچ غلطی نمیتونه بکنه...ولی اگه خدا منو تنها بذاره...حتی پعیف ترین موجودات میتونن برام دردسر درست کنن... یه چی بگم... من جدیدا خیلی مهربون شدم.. واقعا با همه مهربونم.. با خانومم...با مادرم..با مادر خانومم...با همه...با همسایه...با جیرجیرک هام...با گلدون هام...با دیوار خونمون...با همه چی مهربونم.حوصله زیادی دارم.خدارو خیلی دوست دارم.خورشید و ماه رو خیلی دوست دارم.مورچه هارو دوست دارم.کفشدوزک رو هم خیلی دوست دارم... همه این حس ها زمانی بهم داده شد که خودمو پاک کردم... هر بدی در وجودم بود رو پاک کردم و هنوزم دارم پاک میکنم... اگه این روزا آبرویی دارم اگه پدر مادرم به من افتخار میکنه اگه حالم خوبه اگه آرامش دارم اگه چیزی در زندگیم دارم فقط و فقط از خداست.وگرنه من هیچی از خودم ندارم.من زندگی کردن بلد نیستم.خدا بهم یاد داده روش زندگی کردن رو. اگه به خودم بود که تا الان زندگیمو به آتیش میکشیدم. بچه ها... با خدا دوست و رفیق باشید و هیچوقت نذار چیزی و کسی برات مهمتر از خدا بشه... گور پدر همه چی.. خدارو عشقه... ببین.. من نمیدونم چرا اینجایی و داری حرفامو میخونی... ولی بلایی که بتونه تو رو به خدا ذره ای نزدیک کنه دیگه اون بلا نیست...موهبته ! پس نگران گذشتت نباش... خیر بود عزیز... کاری کرد اینجا باشی و این کتاب رو بخونی... این یعنی خدا برات برنامه های خوشگلی داره عزیز... ای جانم به بلایی که منو به خدا نزدیک تر کنه...بلا کجا بود بابا... بلا اینه که از خدا دور باشی. بلایی که تورو خدایی تر کنه بلا نیست. خدا هیچوقت برای هیچکس بلا نخواسته. ما خودمونیم سر خودمون بلا میاریم.