کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت بیست و هشتم دیگر چه فرقی میکرد جواب چه بود. من انگیزه ای برای زندگی نداشت
🎭🔪🚬🎲 قسمت بیست و نهم روی تک تک کلماتش دست کشیدم. تجربه رسیدن به این درک در من بی نظیر بود. اینبار معنی آن چند آیه  را با صدای بلند خواندم 🌱 : "و [در اين ميان] مردى [حبیب نام]از دورترين جاى شهر دوان دوان آمد [و] گفت اى مردم از اين فرستادگان پيروى كنيد.❤️ از كسانى كه پاداشى از شما نمى‏ خواهند و خود [نيز] بر راه راست قرار دارند پيروى كنيد.💛 آخر چرا كسى را نپرستم كه مرا آفريده است و [همه] شما به سوى او بازگشت مى‏ يابيد.🧡 آيا به جاى او خدايانى را بپرستم كه اگر [خداى] رحمان بخواهد به من گزندى برساند نه شفاعتشان به حالم سود مى‏ دهد و نه مى‏ توانند مرا برهانند.💚 در آن صورت من قطعا در گمراهى آشكارى خواهم بود.💙 من به پروردگارتان ايمان آوردم [اقرار] مرا بشنويد.💓 [سرانجام به جرم ايمان كشته شد و بدو] گفته شد به بهشت درآى گفت اى كاش قوم من مى‏ دانستند.💝 كه پروردگارم چگونه مرا آمرزيد و در زمره عزيزانم قرار داد. "😍 همان موقع مهسا دوید داخل نمازخانه و گفت: عید شد. سال دو هشتی ، هشتادو هشتی... همانطور که اخم هایم درهم بود، گفتم: دهه یا بنال واس چی اومدی یا برو مهسا خودش را عقب کشید و با لب و لوچه آویزان گفت:خانم مدیر کارت داره!😎 بلند شدم و رفتم اتاق خانم مدیر، لبخندی زد و از بقیه خواست بیرون اتاق بمانند. بعد رو به من گفت: +تبریک میگم -عید شماهم مبارک +البته عیدت مبارک ولی منظورم این نبود...یک سال زمانی که مقرر شده بود اینجا بمونی، تموم شده کارای انتقالت به پرورشگاهو انجام دادم.🙂 چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. آن لحظه هیچ احساس خاصی نداشتم شایدهم ...نگران بودم. موقع نماز ظهر که شد منتظر بودم فاطمه بیاید و از او تشکر کنم بخاطر زندگی دوباره ای که به من هدیه داده بود.🦋 اما آن روز فاطمه نیامد. فردایش هم نیامد. ولی من باید از آنجا میرفتم. با مهسا خداحافظی کردم. دختر لطیفی بود و برخلاف من احساساتش را بیرون میریخت. جدایی برایش سخت بود. 💔 با اینکه قول دادم لااقل هفته ای یکبار زنگ بزنم و با او حرف بزنم اما با گریه گفت: دروغ میگی مثل بابام... اونم وقتی از مامانم جدامیشد گفت هرروز بهم سرمیزنه ولی دیگه سراغمو نگرفت منم... منم از زور حسرتام افتادم تو این راه... 😭 بلاخره مجبور شدم تنهایش بگذارم. سه چهار روز قبل از انتقالم به پرورشگاه یک عصر دلگیر داشتم وسایلم را جمع میکردم که یکی از بچه ها صدایم کرد. صدایش میلرزید. رفتم دنبالش. رفت پشت آشپزخانه و همانجا ایستاد.😰 به او که رسیدم تازه شک کردم. این همانجایی بود که مدتها قبل ترانه برای اذیت فاطمه نقشه کشیده بود. آمدم برگردم اما دیر شده بود. چهار نفر از نوچه های ترانه دو طرف راهم را بستند و جوری نگاهم کردند که دلم ریخت... ادامه دارد.... " به قلم ✍️: سین. کاف. غین