👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💗نگاه خدا💗 ‌#نگاه‌خدا #قسمت_سیزدهم سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود. آقای یاسری داد زد: ده
💗نگاه خدا💗 -ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟ بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری آشنا شدین؟ -اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است. توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما. - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم ... -قربونت برم من... - خوب عقدت کی هست ؟ -هفته بعد تولد حضرت فاطمه،با اقا سید تصمیم گرفتیم، عقدمون رو گلزار شهدا بگیریم. - به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه? -منم دعوتم دیگه؟ -نیای که میکشمت. ا - خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجا حتما یه حاجت خوب داری؟ عاطی: دیونه. سارا بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم. - رفتم لباسم را عوض کردم. گوشی را روشن کردم . شماره بابا رضا رو گرفتم. - سلام بابا جون خوبی؟ - سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟ - قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا... -خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن... - فداتون بشم من چشم فعلا. -یاعلی حرکت کردیم سمت بهشت زهرا. توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف می‌زد اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه‌ای خواندیم. بعد رفتیم گلزار . " عاطفه درست‌ می‌گفت. اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه" عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد. منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه می‌کردم. 'چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود ." نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود. نشستیم عاطی گفت: خوب ،حالا شروع کن! - از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم عاطی: چه تصمیمی - اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم. عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالا. نه؟ - دیگه هیچ راهی نمیمونه برام. عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی؟ - من تصمیم خودمو گرفتم؟ عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی؟ - آینده، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟ چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده؟ - نمیدونم چی بگم بهت. - بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری ؟ - عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه. - هیچی پس بدرد من نمی‌خوره. پس از کلی صحبت، برگشتم‌خانه. ساعت هشت شب بود. ادامه دارد.. @dadhbcx