💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_پانزدهم
-ذوق مرگ شدی نه؟
- وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟ بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری آشنا شدین؟
-اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است. توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما.
- واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم ...
-قربونت برم من...
- خوب عقدت کی هست ؟
-هفته بعد تولد حضرت فاطمه،با اقا سید تصمیم گرفتیم، عقدمون رو گلزار شهدا بگیریم.
- به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه?
-منم دعوتم دیگه؟
-نیای که میکشمت.
ا
- خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه
عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجا حتما یه حاجت خوب داری؟
عاطی: دیونه. سارا بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم.
-
رفتم لباسم را عوض کردم.
گوشی را روشن کردم .
شماره بابا رضا رو گرفتم.
- سلام بابا جون خوبی؟
- سلام سارا خوبی بابا؟
بهتر شدی ؟
- قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا...
-خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن...
- فداتون بشم من چشم فعلا.
-یاعلی
حرکت کردیم سمت بهشت زهرا.
توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد
اول رفتیم سر خاک مامان فاتحهای خواندیم.
بعد رفتیم گلزار .
" عاطفه درست میگفت.
اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه"
عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد.
منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه میکردم.
'چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود ."
نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود.
نشستیم
عاطی گفت: خوب ،حالا شروع کن!
- از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم
عاطی: چه تصمیمی
- اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم.
عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالا. نه؟
- دیگه هیچ راهی نمیمونه برام.
عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی؟
- من تصمیم خودمو گرفتم؟
عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی؟
- آینده، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟
چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده؟
- نمیدونم چی بگم بهت.
- بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری ؟
- عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه.
- هیچی پس بدرد من نمیخوره.
پس از کلی صحبت، برگشتمخانه. ساعت هشت شب بود.
ادامه دارد..
@dadhbcx