👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌پنجاه‌چهارم ﷽ مدتی از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا گذشــت. برای درهم شکس
هنوز به منطقه انار نرسیده بودیم که خبر شهادت غامعلی پیچک در جبهه گیلان غرب همه .ما را متأسف کرد به محض رسیدن به ارتفاعات انار، یکی از بچه ها با لهجه مشهدی به سمت !!من آمد و گفت: حاج حسین، خبر داری ابراهیم رو زدن !بدنم یکدفعه لرزید. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چی شده؟ .جواب داد: یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم .رنگم پرید. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهای مقابل دویدم در راه تمام خاطراتی که با ابراهیم داشــتم در ذهنم مرور می شد، وارد سنگر .امدادگرشدم و بالای سرش آمدم .گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود. خون زیادی از او می رفت !جواد را پیدا کردم و پرسیدم: ابرام چی شده؟ !با کمی مکث گفت: نمی دونم چی بگم. گفتم: یعنی چی؟ .جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت کردیم که چطور به تپه حمله کنیم عراقی ها شــدیداً مقاومــت می کردند. نیروی زیادی روی تپــه و اطراف آن .داشتند. هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید نزدیک اذان صبح بود و باید کاری می کردیم، اما نمی دانســتیم چه کاری .بهتره یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد !روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد بــا صدای بلند شــروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هــر چه داد می زدیم که .ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن، فایده نداشت تقریباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده! ولی همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد. ما !هم آوردیمش عقب در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاماً روشــن شــده بود. امدادگر زخم گردن .ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بی سیم بودم یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی !یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف می یان با تعجب گفتم:کجا هســتند!؟ بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیســت نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به !سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حُ قه باشه لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آن ها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم .کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال شدم با خودم فکرکردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس .عراقی ها و اســارت آن ها شــده. بعد درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر .یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و .اطراف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم !!پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هیچی!؟ ادامه دارد...