کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌پنجاه‌نهم ✨﷽✨ ابراهیم در موارد جدّ یت کار بســیار جدّی بود. اما در موارد ش
✨﷽✨ برای مراســم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق .روال و سنّت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد ،ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شســتن دست های آنان .مراسم با صرف ناهار تمام می شد در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار .او بود. من هم آمدم وکنار ابراهیم نشستم .ابراهیم و جواد دوســتانی بســیار صمیمی و مثل دو بــرادر برای هم بودند .شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین .کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با !تعجب و بلند پرسید: جدّی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو .بعد ابراهیم به طرف من برگشــت. خیلی شــدید و بــدون صدا می خندید !گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند !!رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو که آوردند، سرت رو قشنگ بشور چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زیر …آب گرفت و جواد در حالی که آب از ســر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه .می کرد گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش !را خشک کند ٭٭٭ در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضاگودینی پس از چند روز مأموریت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اینکه آن ها .سالم بودند خیلی خوشحال شدیم جلوی مقر شــهید اندرزگو جمع شــدیم. دقایقی بعد ماشــین آن ها آمد و ایســتاد. ابراهیم و رضا پیاده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و .روبوسی کردند .یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند ابراهیــم مکثی کرد، در حالی که بغض کرده بود گفت: جواد! بعد آرام به .سمت عقب ماشین نگاه کرد یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل .بچه ها را گرفته بود ابراهیم ادامه داد: جواد … جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــین !رفتنــد! همینطور که بقیه هم گریه می کردنــد، یکدفعه جواد از خواب پرید نشست و گفت: چی، چی شده!؟ .جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد بچه ها با چهره هایی اشــک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشــتند. اما !ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان ادامه دارد....