کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌شصت‌یکم ✨﷽✨ آخرین روزهای ســال ۱۳۶۰ بود. با جمع آوری وسائل و تحویل سلاح ها
✨﷽✨ ابراهیم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسایل کسی رفتن خوب نیست پیرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می کردم. بعد رفت و پیچ گوشتی .آورد. من هم با اهرم کردن، قفل کوچک گنجه را باز کردم دَر گنجه که باز شــد اســلحه کمری داخل یک پارچه سفید روی وسائل .مشخص بود. اسلحه را برداشتیم و بیرون آمدیم موقع خداحافظی ابراهیم پرسید: مادر، چرا به ما اعتماد کردی!؟ پیرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نمی گه. شما با این چهره نورانی مگه !می شه دروغ بگید از آنجــا راه افتادیم. آمدیم به ســمت تهران. در مســیر کمربندی اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، یادته سرپل ذهاب یه .آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خیلی هم تو عملیات ها کمکمون می کرد ،گفت: آقای مداح رو می گی؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان .الان هم شاید اینجا باشه .گفت: خُب بریم دیدنش رفتیم جلوی پادگان. ماشــین را پارک کردم. ابراهیم پیاده شــد. به سمت دژبانی رفت و پرسید: سلام، آقای مداح اینجا هستند؟ دژبــان نگاهی به ابراهیم کرد. ســرتا پای ابراهیم را برانــداز نمود؛ مردی با !شلوار کُردی و پیراهن بلند و چهره ای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هســتیم و از جبهه .آمدیم. اگر امکان دارد ایشان را ببینیم دژبان تماس گرفت و ما را معرفی کرد. دقایقی بعد دو تا جیپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد. سرهنگ مداح به محض دیدن ما، ابراهیم را بغل .کرد و بوســید. با من هم روبوسی کرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد .بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بیست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند آقای مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در کنار :اعضای جلسه نشستیم. بعدهم ایشان شروع به صحبت کرد دوســتان، همه شــما من را می شناســید. من چه قبل از انقاب، در جنگ .روزه، چه در سال اول جنگ تحمیلی مدال شجاعت و ترفیع گرفتم گروه توپخانه من ســخت ترین مأموریت ها را به نحو احسن انجام داد و در همه عملیات هایش موفق بوده. من سخت ترین و مهم ترین دوره های نظامی را .در داخل وخارج کشور گذرانده ام اما کســانی بودند و هستند که تمام آموخته های من را زیر سؤال بردند. بعد مثالــی زد که: قانون جنگ های دنیا می گوید؛ اگر به جایی حمله می کنید که دشــمن یکصد نفر نیرو دارد، شما باید سیصد نفر داشته باشی. مهمات تون هم باید بیشتر باشد تا بتوانی موفق شوی. بعد کمی مکث کرد و گفت: این آقای .هادی و دوستانش کارهائی می کردند که عجیب بود مثلاً در عملیاتی با کمتر از صد نفر به دشمن حمله کردند، اما بیش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و یا اسیر می آوردند. من هم پشتیبانی آن ها .را انجام می دادم .خوب به یاد دارم که یکبار می خواســتند به منطقه بــازی دراز حمله کنند ًمن وقتی شــرایط نیروهای حمله کننده را دیدم به دوســتم گفتم: این ها حتما .شکست می خورند ،اما در آن عملیات خودم مشــاهده کردم که ضمن تصرف مواضع دشمن !بیش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند یکی از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خُب آقای هادی، توضیح دهید که نحوه عملیات شما به چه صورت بوده، تا ما هم یاد بگیریم؟ ابراهیم که ســر به زیر نشســته بود گفت: نه اخوی، ما کاری نکردیم. آقای .مداح زیادی تعریف کردند، ما کاره ای نبودیم. هر چه بود لطف خدا بود آقای مداح گفت: چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد دادند این بود که دیگر مهمات و تعداد نفرات کارساز نیست. آنچه که در جنگ ها حرف اول .را می زند روحیه نیروهاست این ها با یک تکبیر، چنان ترســی در دل دشــمن می انداختند که از صد تا .توپ و تانک بیشتر اثر داشت بعد ادامه داد: این ها دوستی داشتند که از لحاظ جثه کوچک، ولی از لحاظ .قدرت وشهامت از آنچه فکر می کنید بزرگتر بود اسم او اصغر وصالی بود که در روزهای اول جنگ با نیروها یش جلوی نفوذ .دشمن را گرفت و به شهادت رسید :من از این بچه های بسیجی و با اخلاص این آیه قرآن را فهمیدم که می فرماید «.اگر شما بیست نفر صابر و استوار باشید بر دویست نفر غلبه می کنید» ساعتی بعد از جلسه خارج شدیم. از اعضای جلسه معذرت خواهی کردیم .و به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه به اتفاقات آن روز فکر می کردم ابراهیم اســلحه کمــری پرماجرا را تحویل ســپاه داد و به همــراه بچه های .اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند دوران تقریباً چهارده ماهه گیلان غرب با همه خاطرات تلخ و شــیرین تمام .شد دورانــی که حماســه های بزرگی را با خود به همراه داشــت. در این مدت سه تیپ مکانیزه ارتش عراق زمین گیر حمات یک گروه کوچک چریکی بودند ادامه دارد...