☘•°
•
🍃
#خاطره
مــریض شــده بود؛ مےخندید. مے گفتند اگـــر گـــریه ڪند خوب مے شود. نمـــازم را خـــواندم . مهـــر را گذاشتــم ڪنارم. نگـــاهش مےڪردم. حـــال نداشت.صــدایش در نمےآمد. یڪ نگــاه به مهـــر انداخت. گفــت « مرتضے، چــرا عڪس دســت روے مهـــره؟»گفتم « این یادگار دســـت حضــرت ابوالفضله ڪه تو راه خــدا داده .»گفت « جدےمیگے؟» گفتم « آره . میخواے از حضرت ابوالفضل برات بگــم؟» حالــش عـــوض شــد، اشڪش در آمــد . من مےگفتم، او گـــریه مے ڪرد. صــدایش بلنـــد شــد. زار زار گریه مےڪرد. جــــان گــرفت انگار. بلند شد لــباس هایش را پوشید . گفت « مےرم جمکران .» گفـتم « بذار باهــات بیــام » گفــت « نمے خواد . خــودم مےرم.» به راننده گفته بــود « پول ندارم. اگر پول هاے مســـافرها جمع ڪنم ، تا جمڪران من رو مےرسونے؟»
خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے
🌷
#شهید_مصطفی_ردانی_پور