آقای برقعی را بعدها دیدم موهایش سفید شده بود؛ اما همانطور دلنشین بود و دوستداشتنی. مرا نشناخت. معلم سال دوم من آقا نبود. خانم بود. بانویی بود تکرار ناشدنی در زندگی من. علیاحضرت مادر. نیمه دومی بودم. برای جبران عقبناندگی شش ماهه سال دوم را محضر مادر در تابستان خواندم.
یا م هست در برابر گیج زدنهایم حوصله میکرد. کارهای انبوه خانه یک طرف، محدودیت عرصه زندگی یک طرف، بار اضافه درس خواندن من طرف دیگر. اما او مهربانانه زانو به زانو مینشست و یادم میداد و صبر میکرد.
با نمره معدل ۱۷ سال دوم را جهشی پشت سر گذاشتم. معلم سال دوم برای من جاودانه است. خیلی وقتها تجربه زندگی با معلم سال دوم ابتدایی را مرور میکنم. او جانانه به من آموخته.
سال سوم معلم ما آقای کمالیان بود. آقای کمالیان پیرمردی بود، پدر شهید. بازنشسته بود اما از پا ننشسته بود. خیلی سختگیر بود و بیحوصله.
درد دین داشت اما مهارت آموزش دین نداشت. گاه دهها صفحه مشق میگفت. تا لحظه بازگشت به مدرسه در روز بعد مینوشتم. بچههای امروز شاید نتوانند تصور کنند اما آن زمان در میانه جنگ، در سالهای اول انقلاب که همه شروع کرده بودند به آموختن و نهضت سوادآموزی هم به راه افتاده بود، کمبود دفتر و مداد بود. دفترها را پر پر مینوشتیم. گاهی بسیار فشرده. حتی سفیدی بالا و پایین صفحه هم نوشته میشد. مدادها گاه سر تا دمش دو سانتیمتر بود. اما چون هنوز زغال داشت به کار میآمد.
در این شرایط نوشتن آن همه مشق به جز کمبود وقت، کمبود کاغذ را هم به رخت میکشید. آب رفتن مداد هم نگرانت میکرد.
آن زمان چوب و کابل و شلنگ عادی بود. چک و لگد که هیچ. الآن اما ممنوع است. خیلیها در جریان انتقال فرهنگی این چند دهه نیستند.
خیلی میشود حرف زد در این مورد که تربیت با چوب، چطور پدید آمد و چطور فراموش شد و چطور بازمیگردد.