خانهمان عوض شد. دلم مانده پیش آن درختچه نارنج قد بلند نحیف.
سرش سبز بود؛ اما ریشهاش ضعیف و ساقهاش از آن ضعیفتر. به کمرش چوب بسته بودم خم نشود و از تک و تا نیافتد. آقای گیاهفروش او را نه برای زندگی که برای فروختن بزرگ کرده بود. وقتی خریدمش ریشهاش در یک مشت خاک قنداق شده بود. هوای آزمایشگاهی گیاهفروشی آن را سبز نگه میداشت. شاید به هوای دوستان سبزش سبز میماند. اما در باغچه ما نه از آن هوای اشباع گلخانهای خبری بود و نه از دوستان سبز و سرخ و زرد و سفید و...
آدمها هم همینطورند. اگر در باغ باشند رفتارشان از زمانی که در گوشهای تنها هستند فرق میکند. همه از ریشه قوت نمیگیرند. خیلیها به گوش و چشمشان بند هستند. همنفس روی آنها تأثیر ریشه را دارد. مثل درختها که از برگها هم نفس میکشند.
درختچه لاغر و دراز ما مجبور بود که خودش برای خودش فضا بسازد. این غیر از زحمتی بود که برای ریشهدواندن میکشید. گاهی احساس گناه میکردم. من از کناردست خیلی نگاهش کردم. تشویقش کردم. مواظب خاکش بودم. هر شب آب میدادم. اما امسال حتی پروانههای پارسال هم مهمانش نشدند. این البته ربطی به او ندارد. فقط بهانهجوییهای من است که زندگی را در خانهام میجویم. حتی اگر شده به تولد پروانهای یا سبز شدن برگی یا بزرگ شدن جوجه کبوتر رواعبی یا راعبی. نمیدانم.
درختچه راه سختی در پیش دارد. نمیتوان سرد و گرم زمستان و تابستان را جلوگیری کرد. زندگی واقعی مثل گلخانه نیست. خیلی وحشیتر از آن است. قد و قواره درختچه نارنج به میوه دادن میخورد؛ اما حقیقتش این است که او تاب و توان روی پای خودش ایستادن را هم ندارد. من خودم را مقصر میدانم. شاید عجله کردم و قد و بالایش را ببینم. باغبانهای حرفهای در بند قد و قواره نیستند. حواسشان به آن نیمه پنهان جانبخش گیاهشان هست.
اولین قدم استقلال است. بالاخره این گیاه باید از آغوش باغ پایین بیاید و خودی نشان دهد و جهانش را بسازد. نمیگویم از باغ جدا شود. بلکه همت کند و دست روی زانو بفشارد و بلند شود. عصا را کنار بزند و کمر راست کند. دل بگذارد و پاهایش را در زمین بفشارد. روز امتحان بزرگ همین روزهاست. وقتی نهالش را میبرند جای دیگر که بکارند. به این امید که یک جای دیگر قدرت زندگی آن باغ با این نهال دنیای سبز دیگری بسازد.
روز سختی است. مثل لحظهای که پرنده فرزندش را رها مبکند تا پرواز کند. یا پرواز کند و یا سقوط. سقوط کند چه؟! اگر ریشهها آنقدر سفت نباشد چه؟! اگر قوت زندگی کفاف پرواز را ندهد چه؟!
باور نمیکنم سختتر از این روزی باشد. نه نیست. مثل روز امتحان بزرگ میماند. مثل تنگه موفقیت. یا شد و یا نشد. تمام.
امسال فکر میکردم باغبان بیاورم و کمک بخواهم برای آن نهال تنها. روزی ما نشد که بمانیم و ببینیم. امیدوارم زور زندگی و روح سبزیاش این زمستان را و چند زمستان را با قدرت طی کند و ریشه و ساقهاش کفاف قد و قامتش را بدهد. امیدوارم میوه بدهد و چشم و دل ما را روشن کند.
خیلی از ماها موقعی که بزرگ شدن بچهها را تماشا میکنیم همچین حالی داریم. بچهها باید بالاخره قدرت ریشهها و قوت زندگی خود را نشان دهند. همه بچهها یک جور نیستند. همه یک مسیر را نمیپیمایند. گاهی جو سازگار نیست. جو آنقدرها هم قوی نیست. باد موافق نمیوزد. بچه در جمع و جامعه آهنگ رشد نمیبیند.
بچهها گنده میشوند؛ اما آیا بزرگ هم میشوند؟! نیمه پنهانشان، پنهان است. موقع سختیها و در تغییر مرحلهها نشان میدهد. تو اجازه نداری ببینی. باید صبر کنی و منتظر بمانی تا سالی یک باری که رونما میکنند. باید یک روز بچهها را رها کنی تا ببینی خشک میشوند یا سبز میمانند یا میوه میدهند یا چه؟!
نمیشود تا آخر با چوب زیر بغل بکن نکن آنها را پیش ببری. شاید این خیانت باشد. باید مجبور باشد از خاک تیره زندگی بیرون بکشد. باید یاد بگیرد و نور خورشید و آب باران و اکسیژن هوا و غذای خاک را در هم ببافد و سبز بماند. همه که در شمال زندگی نمیکنند. خیلیها در کوهستان سخت یا کویر سختتر زندگی میکنند. همه که در باغ و جنگل نیستند. خیلیها تک درختند در وسط بیابان.
برای ماهایی که ریشه یعنی خدا، نماز علامت زندگی است. اگر درختچه زندگیمان نمازش چاق بود، خیالمان راحت میشود که این ریشه وصل است به سفرههای زیرزمینی آب و غذا و نور را میفهمد و اکسیژن را تنفس میکند و درونش بزرگ شده مثل بیرونش. آنقدر بزرگ شده که نماز بفهمد. نماز بخواند. بدون اینکه ما زیر بغلهایش را بگیریم.
نمازها آدمها را میسنجند. خوش به حال اهل نماز.