📍همسفر با جمعه نصر
🌸 قسمت ششم
حالا و در این ساعت از بعد از ظهر، در مسیر بازگشت به دامغان، خروجی تهران به خلوتیِ صبح نبود. چشمان خستهام، شوق بسته شدن داشت. چفیهای را که صبح تا حالا روی گردن انداخته بودم، حالا روی سرم کشیدم و تکیه به شیشه اتوبوس، آرامآرام آرام گرفتم، اما میشنیدم که برای تحویل گرفتن نهار یا بهتر بگویم، «نهارشام» باید وارد شهر پاکدشت میشدیم.
داستان سفارش غذای آن روز هم جالب بود؛
بعد از هماهنگی با یک خیّر دامغانی در چند ساعت مانده تا حرکت به سمت تهران، در میانه خطبههای نماز جمعه یکی از دوستان با مدیر کاروان تماس گرفت و شماره آشپزخانهای را به او داد. آقامدیر در اون شلوغی جمعیت و ترافیک خطوط ارتباطی، به زحمت زیادی توانست سفارش هفتاد پرس غذا را به مدیر آن آشپزخانه بفهماند، اما مشکل این جا بود که تا بیعانه واریز نمیشد، آشپز برای تهیه غذا دست به کار نمیشد، در آن شلوغی هم که شبکه اینترنت وصل نمیشد تا پول غذا را اینترنتی پرداخت کند. خلاصه از آقای مدیر اصرار بر اعتماد و از مدیر آشپزخانه هم ابراز نگرانی و تردید. دست آخر هم قرار شد در اولین فرصت، بخشی از پول غذا واریز شود و البته تا رفت این اتفاق رقم بخورد، دو ساعتی گذشت.
پس از صرف غذا در اتوبوس، با رسیدن به شهر ایوانکی، نماز را در مسجد بین راه خواندیم؛ مسجدی پر از جمعیت نمازگزار که همه آنها در جمعه نصر با ماشینهای شخصی یا اتوبوسها از دامغان و سمنان به تهران آمده بودند. کمی منتظر ماندیم تا نماز جماعت گروه اول تمام شود و بعد ما نماز جماعت بخوانیم.
نمازخانه چه باشکوه شده بود. شاید تا به حال به یکباره این همه نمازگزار پرشور به خودش ندیده بود. بعضی از دوستانم را بعد از مدتها در آنجا دیدم؛ بهویژه یکی از آنها که به تازگی پایش را عمل جراحی کرده بود و خودش را عصازنان به نماز جمعه ولی امر رسانده بود. از نگاه هر کسی یک فریاد مرگ بر اسرائیل به گوش میرسید.
راستش در بین راه در همان اتوبوس، چند دقیقهای برای همسفرانم صحبت کردم؛ از اینکه در این روزهای جهاد و مقاومت ما چه کارهایی میتوانیم انجام دهیم.
ادامه دارد...
۲۷ مهر ۱۴٠۳
📝مصطفی ترابی
#نماز_جمعه_تاریخی
#جمعه_النصر
#به_عشق_رهبر
#اللهم_احفظ_قائدنا
#سفرنامه_تهران
https://eitaa.com/damghan220