داستان شماره ۱(بخش دوم) نمـاز بـه پایـان رسیـد . ولی مـرد کاسـب اصلاً متوجه نشد که چـه خوانـده است . پس از اتمام نماز مـرد بـه سوی دکان خود بـه راه افتـاد .🚶🚶 وقتی بـه در دکان رسیـد ، زن همـسایه را در آنجا دید در حالیکه رنگ به صورت نداشت و پشت سر هم سرفـه می کـرد . زن جلو آمـد و پس سلامو احوالپرسی گفت : «مرا ببخشید که نتوانستم پولتـان را زودتر بیاورم . دو هفته است که سخت بیمـارم . ولی امروز به هرزحتمی بـود ، آمـدم تـا قرضم را ادا کنـم .» آنگـاه پـول را بـه مـرد کاسـب داد و رفـت . مـرد که از دیـدن زن یکه خورده بود ، بـا شرمندگی سرش را پایین انداخت . چه فکرها که نکرده و چـه روزها کـه وقـت خود را صرف افکار بیهـوده نکرده بود . سپـس وارد دکان خود شد اما دوبـاره افکار منفی به ذهـن او هجوم آورد .در همین حیـن خدمتکار یکی از تـاجـران ثـروتمند شهـر وارد دکان شـد و گفت : « اربابم چهار کیسـه آرد لازم دارد .بـاید کیسه ها را بـه خانه او ببری .» مرد کاسب بسیـار خوشحال شد چون می توانست با آن پـول ، قـرض خود را بدهـد و پس از مـدتها بـا خیال راحت سـر بر بـالین بگذارد .مـرد کاسـب کیسه های آرد را بـر پشت اسب خود بست و بسوی خانه تـاجر بـه راه افتاد .امـا او مجبور بود از کنار دکان مرد تاجری که از او پول قـرض کرده بود بگذرد. مرد کاسب بـا ترس به راه افتـاد ، وقتی بـه در دکان تـاجر رسید ، با تعجب دید که در دکان بسته است. از یکی از کسبه ها علت را پرسید و مرد در پاسخ گفت :« چندینماه است ، مرد تاجر بـه سفر رفته است و به این زودیها نیز برنمی گردد .»🌱🌱 مرد کاسب آهی کشید و با خود اندیشید که چه شبها از ترس تـا صبـح نخوابیده است و چه روزها که از ترس دیـدن مرد تاجر پنهان نشده است . اما آیـا ایـن آخـر کار مـرد کاسب بود ؟ نه ! او همیشه موضوعی برای فکر کردن داشت . او یا در گذشته بود یا در آینده . در واقع ایـن داستان زندگی همه مـا است.اگر بـه خـاطر بسپـاریم که زندگی یعنی خوب زیستـن و غنیمت شمردن هر لحظه . آنگاه می توانیـم همیشه در لحظه زندگی کنیـم وآینـده و گذشتـه را بـه فراموشی بسپاریم و به آرامش برسیم .🍃🍃 جایی برای نگرانی نیست🌱 https://eitaa.com/danaei2