تو مسیر برگشت از محضر چشمم خورد به یکی از پسرهای هم‌ محلیمون به اسم داوود، خوش تیپی‌ایش به چشمم اومد، ولی به بد هنی تو محل معروف بود متوجه نگاه من شد اومد وایساد روبروم گفت _مادرم رو بفرستم خواستگاریت نه نمیگی؟ با خجالت سرم و به معنی نه تکون دادم‌ راهش رو کج کرد و رفت وقتی به خونه رسیدم‌ قلبم تند میزد دیگه عِده‌ام، تموم شده بود و میتونستم ازدواج کنم فردای همون روز مادرش اومد خونمون بی میلی و نارضایتی از صورتش میریخت اما برای من فقط... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae ایکاش ملاک ازدواج زیبایی و خوش تیپی نباشه، برای من بود، بلایی سرم اومد که...