.
.
روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد.
حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم
انگیزی ناله می کرد ;
بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید.
او پیش خود فکر کرد که نمی تواند اسب
را از چاه بیرون بیاورد، اسب هم که
خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت
باید پر شود.
او همسایه ها را صدا زد و از آنها
درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در
چاه سنگ و گل ریختند تا اسب زودتر
راحت شود.
اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از
مدتی ساکت شد و این سکوت او به
شدت همه را متعجب کرد .
آنها باز هم روی او گل ریختند .
کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و
ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت
متحیر کرد با هر تکه گل که روی سر
اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود
می داد ، گل را پایین می ریخت و یک
قدم بالا می آمد همین طور که روی او
گل میریختند ناگهان اسب به لبه چاه
رسید و بیرون آمد!
°°هریک از مشکلات ما به منزله سنگی
است که می توانیم از آن به عنوان پله
ای برای بالا آمدن استفاده کنیم با این
روش می توانیم از درون عمیق ترین
چاه ها بیرون بیاییم .
@dar_havali_khoda