📜 بیست و پنجم محرم 📜
🔘
#بخش_اول
🔰نسیم می وزید و باد شعله های مشعل را بازی می داد•••
••• و پیرمرد، از پس پنجره ناظر بود •••
🔰در تابش نور مشعل، بازماندگان کاروان را دید، که در غم و ماتم، سر به گریبان برده اند•••
🔹مشک آب را برداشت و سوی آنان آمد.🔹
••• کاسه پُر آب کرد و به آنان داد •••
~ گفت:
"خوشا بحال ماتم زدگان، زیرا تسلّی خواهند یافت،"
"خوشا بحال تشنگان عدالت، زیرا که این عطش، فرو خواهد نشست."
••• و نگاه اش به سر آویخته بر نیزه خیره ماند •••
•••مشک را به آنان داد و به تندی رفت•••
🔸لحظه ای بعد، با دو شمعدان نقره برگشت.🔸
🔰به نگهبان نزدیک شد و زمانی با او به گفتگو پرداخت، عاقبت دو شمعدان را به او داد، سر را تا صبح، به امانت گرفت و رفت •••
🔰پیرمرد وارد دِیر که شد، دستی به محراب کشید و سر را صدر محراب گذاشت، و مقابل سر زانو زد •••
••• لحظه ای ساکت ماند •••
🔰همه تن چشم شد و چشم خود را به او سپرد، و سپس، آیات انجیل را تلاوت کرد •••
••• دوباره ساکت شد •••
🔺در کور سوی پیه سوز، سر خونین خودنمایی کرد، دلش به درد آمد و روح اش فغان کشید.🔻
••• برخاست و رفت، و زمانی بعد، با کاسه ای از آب برگشت •••
🔹از پارچۀ محراب، قدری به امانت گرفت، نگاه به سر سپرد و گریه کرد.🔹
🔰خس و خاشاک از سر گرفت و روی او را از خون شُست، دوباره سر را، صدر محراب گذاشت، مقابل آن زانو زد، آرام آرام زمزمه کرد •••
✔️ ادامه دارد • • •
● ۲۴ روز تا
#اربعین ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🕯🏴
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@darmahzareghoran
┗━━━🍂━━