📜 بیست و ششم محرم 📜 🔘 #بخش_دوم 🔰قاسم، سر فرود آورد و خود را بر پای قافله سالار انداخت، پای او را، بوسه از پس بوسه زد ••• + گفت: "بخدا نوبت من است. بخدا نوبت من است مولا!" 🔹قافله سالار او را بلند کرد و بوسید، به بغل گرفت و بویید.🔹 🔸دستار از سر قاسم بر گرفت، صورت همچو قرص ماه او را پنهان کرد.🔸 ••• و عِنان اسب را گرفت ••• 🔺قاسم، کوچکتر از آن بود که پایش رکاب را بگیرد، اسب، سر فرو افکند و زانو زد.🔻 ••• قاسم بر اسب نشست ••• + گفت: "دعایم کن عموجان!" 🔹نهیبی براسب زد و سوی میدان تاخت.🔹 🔰استوار بر اسب، خود را محکم کرد و رجز خواند ••• + گفت: "بشناسید مرا اگر نمی شناسید، منم قاسم، فرزند حسن بن علی، نوادۀ پیامبرخاتم و امین خدا!" ••• جُنود ابلیس، صف کشیدند به مصاف ••• 🔹به سپاه کفر هجوم بُرد و از نظر پنهان شد.🔹 🔰جنگ شمشیر در گرفت و غوغایی به پا شد، و رمله از کنار خیمه، با نگاهی گریان ناظر بود ••• 🔰عاقبت گرد و غبار میدان، رفته رفته فرو افتاد، قافله سالار سوی قاسم پَر کشید ••• ••• لحظۀ اندکی گذشت ••• 🔺پیکر بی جان قاسم را به بغل گرفت و از دل میدان، سوی خیمه ها آمد.🔻 ● ۲۳ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🕯🏴 ┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @darmahzareghoran ┗━━━🍂━━