📖 عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخواند و به او می گفت: من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو این موضوع را می ‌گویم. حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار. این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت. پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را ازدوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خـمره پیدا شد. وقتى خمره را باز کردند، داخلش از سکه‌ های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن بود. روی ورق نوشته شده بود: خداى داند و من دانم و تو هم دانى ، که یک فُلوس ندارد