#نسل_سوخته
قسمت هشتم: سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم.
مادرم تازه میخواست سفره رو
بندازه.
تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید.
- «صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده!»
- «هوای صبح خیلی عالیه ... آدم ۲ بار این هوا بهش بخوره زنده میشه!»
- وایسا صبحانه بخور و برو
- نه دیرم میشه. معلوم نیست اتوبوس کی بیاد. باید کلی صبر کنم. اول صبح هم
اتوبوس خیلی شلوغ میشه...
کم کم روزها کوتاه تر
و هوا سردتر میشد.
بارونها شدید تر، گاهی برف تا زیر
زانوم و بالاتر می رسید.
شانس میآوردیم مدارس ابتدایی تعطیل میشد.
و الا با
اون وضع، باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر میاومدم بیرون.
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین، اتوبوسها هم دیرتر میاومدن
و باید زمان
زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس میشدی.
و وای به اون روزی که بهش نمیرسیدی...
یا به خاطر هجوم بزرگترها، حتی به زور و فشار هم نمیتونستی سوار
شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه، عین موش آب کشیده میشدم
خیسِ خیس
حتی
چند بار مجبور شدم چکمههام رو در بیارم بزارم کنار بخاری
از بالا توش پر برف میشد.
جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس میخورد و تا مدرسه پام یخ میزد.
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که، همزمان با رسیدن من، پدرم هم میرسید و سعید رو سر
کوچه مدرسه پیاده میکرد.
بدترین لحظه، لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم
میشدیم.
درد جای سوز سرما رو میگرفت
اون که میرفت بیاختیار اشک از چشمم سرازیر شد.
و بعد چشمهای پف کردهام رو میگذاشتم به حساب سوز سرما.
دروغ نمیگفتم.
فقط در برابر حدس ها،
سکوت می کردم ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313