گَرچِه چَشمآنِ تُ جز اَز پیِ زیبایی نیست، دِل بِکَن!... آیِنِه اِنقَدر تماشایی نیست... حاصِل خیرِه دَر آیینه شدن ها آيا، دو بَرآبَر شُدَنِ غصّه تَنهآئی نیست؟ بی سَبب تا لب دریا مَکشان قآیِق را... قآیِقَت رآ بشِکَن! روحِ(!) تُ دریائی نیست... آه دَر آیِنه تنهآ کِدِرت خوآهَد کرد... آه... دیگر دَمَت ای دوست، مَسیحآئی نیست... آنکِه یک عُمر به شوقِ تُ دَر این کوچِه نشَست، حآل، وقتی، به لبِ پنجره می آئی، نیستـ . . .