داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت57 از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت58 با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربست گرفتم رفتم خونه همش چشمم به ساعت بود نکنه سجاد زنگ بزنه و من دیر برسم خونه بعد از رسیدن تن تن از ماشین پیاده شدم و در خونه رو باز کردم و کفشمو تن تن در اوردم و وارد خونه شدم نفس نفس میزدم فاطمه و مادر جون کنار سفره افطار نشسته بودن فاطمه با دیدن قیافه ام و نفس نفس زدنام دوید سمتم فاطمه: چی شده بهار؟ چرا نفس نفس میزنی.. - سجاد زنگ زد؟ فاطمه: نه زنگ نزده، میگی چی شده؟ - چیزی نشده ،فک کردم دیر میرسم با سجاد صحبت نمیکنم ( فاطمه با کف دستش زد تو سرم): ای خدااا ،یه سکته ناقص زدم همین الان ،دیونه ای تو دختر ... مادر جون:عع فاطمه اذیت نکن،بهار مادر برو لباست و عوض کن بیا -چشم رفتم سمت اتاق که صدای تلفن و شنیدم بدو بدو دویدم تو پذیرایی رفتم گوشی رو برداشتم - الو سجاد: سلام بانوو خوبی؟ با شنیدن صدای سجاد ،زدم زیر گریه سجاد: الهی قربونت برم چرا گریه میکنی بهار،؟ - هیچی دلم گرفته یه کم سجاد: ای بابا ،مثلا قول داده بودی ناراحتی نکنیااا - ببخشید ،دست خودم نبود ،خودت خوبی؟ سجاد : اره عزیزم خوبم،تو خوبی؟ ،ولی اینجا اوضاع خیلی خرابه - مواظب خودت باش سجاد سجاد: به روی چشم ،میگم سوغاتی چی میخوای برات بیارم - ( میدونستم میخواد حال و هوامو عوض کنه )مگه اونجا بازار داره ،نکنه اشتباهی رفتی یه جا دیگه سجاد: اینجا همه چی پیدا میشه ،البته جنگی ،عروسک و لباس پیدا نمیشه ،بگو چی میخوای برات بیارم - خودت بهترین سوغاتی برام ،فقط خودت بیا سجاد: من که نشدم سوغات خانومم،نمیخواد خودم یه چیزی برات میارم - باشه سجاد: افطار کردی خانومم،؟ -نه ،رفته بودم جمکران ،تازه رسیدم خونه ،که تو زنگ زدی سجاد: زیارتت قبول خانومم،مارو هم دعا کردی دیگه؟ (بغضمو به زور قورت دادم) اره عزیزم سجاد:دستت درد نکنه،راستی فردا میخوایم بریم عملیات،خوبی ،بدی دیدی حلالمون کن دیگه - ععع سجاد نگو این حرفارو باز گریه ام میگیره هااا سجاد: ععع نگفتم میخوام برم شهید بشم که ..عمر دست خداست - ولی دلم نمیخواد اینو بگی -چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9