داستانهای کوتاه و آموزنده
🔥خط_قرمز 🔥 قسمت 450 دوبل پارک می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. نگاه متعجب حسن را حس می‌کنم که دنبالم
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز 🔥 قسمت 451 دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه می‌فرستاد. یک سیمکارت است با شماره‌ای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته: - امروز میرم دانشگاه. می‌بینمت؟ ناعمه جواب داده: - آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه. همه‌اش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحال‌کننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بی‌سیم می‌زنم به جواد: - جواد جان احسان کجاست؟ - همین الان از خونه‌شون اومد بیرون. دنبالشم. - هرجا توقف کرد بهم بگو. دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمی‌دانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک خبر خاص... یک خبر خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمی‌گردم داخل ماشین. هرچه از ظهر می‌گذرد، هوا سردتر می‌شود. حسن دارد می‌لرزد از سرما. آفتاب بی‌رمق دی‌ماه هم کاری از دستش برنمی‌آید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم می‌شویم. بخاری را روشن می‌کنم. حسن باز هم می‌لرزد و پوست صورتش دانه‌دانه شده. فکر کنم بچه سرمایی‌ای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. می‌گویم: - سردته؟ سریع سرش را تکان می‌دهد؛ حتما می‌ترسد فکر کنم به درد ماموریت نمی‌خورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمی‌آورم و می‌دهم به حسن: - بیا، الان سرما می‌خوری. می‌افتد روی دنده تعارف: - نه عباس! خوبم! نمی‌خواد! - داری می‌لرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمی‌تونی خوب تمرکز کنی. به زور کت را روی شانه‌هایش می‌نشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را می‌پوشد. نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک می‌شود و جو ملتهب‌تر. حالا همه دانشجوهایی که گروه‌گروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شده‌اند و شعارهای اقتصادی می‌دهند. دوباره احسان را چک می‌کنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده. -آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران. صدای جواد است که از بی‌سیم می‌شنومش. برای این که بتوانم راحت‌تر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده می‌شوم: - خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو. - چشم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟