داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت135 با دیدن عکس علی روی صفحه گوشیم لبخند به لبم نشست -سلام علی جان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 136 سارا کنار تختم نشست: خوب بگو ببینم چی شده ؟ _علی گفته بعد ظهر حرکت میکنه، احتمالا نصف شب یا شایدم دم صبح برسه سارا: خوب الان مشکل کجاست؟ _آخه دلم میخواست فردا باهم بریم تپه نور الشهدا سارا: خوب دیونه تو امشب برو خونشون ،هر موقع که برگشت صبح باهم برین،این غصه خوردن داره؟ _یعنی به نظرت اینکار و کنم؟ سارا: اره ،تازه سوپرایزش هم میکنی... _آخه خودش گفت که مستقیم میاد اینجا،خونه نمیره... سارا: خوب وقتی جواب تلفنش و ندی ،اونم میره خونشون ،دیگه نصفه شب نمیاد زنگ خونه رو بزنه ... _ولی دلم نمیاد جوابش و ندم سارا: وااااییی آیه بس کن،سرمو میکوبونم به دیوارااااا... به این فکر کن وقتی رفت خونشون تو رو میبینه _باشه ،حالا پاشو برو تا بیشتر دیونه ام نکردی سارا: روتو برم دختر ،طلبکارم شدیم با رفتن سارا ،به پیشنهادش خیلی فکر کردم تصمیمو گرفتم که غروب به همراه امیر برم خونه علی اینا منم مثل بچه های ذوق زده ساعت ۴ بعد ازظهر آماده شدم رفتم داخل حیاط روی تخت نشستم و منتظر امیر شدم سارا هم هر چند دقیقه پنجره آشپز خونه رو باز میکرد و آمار برگشت امیر و میداد بلاخره ساعت ۶ با شنیدن صدای بوق ماشین امیر از جام بلند شدمو با صدای بلند از مامان و سارا خداحافظی کردمو از خونه بیرون زدم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه علی اینا توی راه هم‌فقط غر میزدم که چرا اینقدر دیر کرده امیر هم فقط میخندید و چیزی نمیگفت.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         🕊⃟ @DASTAN9 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯