داستان امنیتی دیگر نشستن جایز نیست. حالا نباید اجازه دهیم تا در گردونه‌ی رقابت با ثانیه‌هایی که با سرعت در حال گذر هستند، بازی را واگذار کنیم. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و رو به حاج صادق می‌گویم: -آقا دستور چیه؟ حاج صادق معطل نمی‌کند: -برید سمتش، کارهای قضایی و حکم دستگیری هم من انجام می‌دم. فقط زودتر تمومش کن عماد. اشاره‌ای به کمیل می‌اندازم و به سمت درب خروجی سالن جلسه می‌دوم. کمیل نیز پشت سرم می‌آید و می‌پرسد: -بچه‌های واکنش سریع رو خبر کنم؟ با صدایی بلند و طوری که مهندس هم با این فاصله‌ی ده دوازده متری ایجاد شده بشنود می‌گویم: -بچه‌های واکنش سریع و چک و خنثی رو مهندس خبر می‌کنه. سپس دست کمیل را می‌گیرم و به طرف خودم می‌کشانم: -تو با من بیا. وارد اتاقم می‌شوم و اسلحه‌ی کمری و دستبندم را از درون کشوی میزم برمی‌دارم. زیر لب مدام صلوات می‌فرستم. با اینکه چند سال است دست و پنجه نرم کردن با خطر برای من به عادت تبدیل شده؛ اما حساسیت این ماموریت برای من دو چندان‌تر از همیشه است. این بار دشمن دست روی اماکن پر جمعیت مذهبی گذاشته است و می‌خواهد با ترور عزاداران سید الشهدا از حرارت این مراسم کم کند. خیلی زود وارد پارکینگ می‌شویم و من سراغ موتور مشکی رنگی که معمولا از آن استفاده می‌کنم می‌روم و بعد از روشن کردن موتور و بیرون زدن از سازمان می‌گویم: -از این یارو چی می‌دونید؟ کمیل می‌گوید: -همین ماشینیه؟! چیزی زیادی نمی‌دونیم. در حد یه جست و جوی ساده از روی پلاک بود و بعد هم که دیدیم ربطی به این قضیه نداره ولش کردیم. گردنم را کمی کج می‌کنم تا صدایم را بهتر بشنود: -ولی ولش نکردی به امون خدا، چی بوده دلیلش؟ کمیل با خنده می‌گوید: -راستش رو بخوای یادم رفت! یعنی افتادیم رو دور دستگیری این یارو توی هتل و خالی کردن طبقات و اینا... دیگه نشد امیر رو خبر کنم که... با تعجب می‌پرسم: -باور کنم یه فراموشی ساده بوده؟ کمیل می‌خندد و دستی به شانه‌ام می‌زند: -یارو توی شلوغی‌های هشتاد و هشت دستگیر شده بود، منم مشکل نیرو نداشتم، گفتم بد نباشه اینا بمونن. همانطور که گاز موتور را به سمت خودم فشار می‌دهم و سرعت می‌گیرم، می گویم: -کارت درسته. صدای ابوذر از طریق شبکه‌ی بیسیم درون گوشم پخش می‌شود: -آقا عماد سوژه سوار ماشین شد، ما هم فعلا با یه تصادف ساختگی نگهش داشتیم. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -تونستید چک کنید ببینید چیزی همراهشه یا نه؟ ابوذر حرفی می‌زند که چهارستون بدنم می‌لرزد، او می‌گوید: -گمونم تنش باشه آقا. موقع راه رفتن میشه تشخیص داد که از زیر لباسش جلیقه تن کرده.. نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست