عالمی بود که اغلب از جلوی مغازه مسگری عبور می کرد، صاحب مغازه جوانی بود که هر موقع متوجه عالم می شد به احترامش از جایش بلند می شد و با آن عالِم سلام و احوال پرسی می کرد. قسمتی ازکوچه ای که مغازه جوان در آن قرار داشت، سقف داشت که به آن ساباط می گویند. مدتی بود که ساباط ترک بزرگی خورده بود و هرگاه چشم جوان به آن می افتاد، خدا خدا می کرد که روی سر کسی آوار نشود. مثل همیشه یک روز عالم در حال عبور از کوچه بود و جوان متوجه او شد، در همان لحظه جوان مشاهده کرد که عالم قبل از رسیدن به ساباط، چند دقیقه ای توقف کرد و ناگاه ساباط فرو ریخت، آنگاه عالم از روی آوار عبور کرد در حالیکه دستانش را به حالت شکرگزاری بالا برد، جوان شگفت زده شد، خودش را به عالم رساند و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:من همه چیز را دیدم، شک ندارم که شما با جنیّان درارتباط هستید. ایا درسته؟ عالم نگاه گیرایی به جوان انداخت، تبسمی کرد و گفت:نه،
جوان دست بردار نبود، اصرار کرد و گفت: پس چگونه متوجه شدید که قرار است ساباط فرو بریزد، آیا جز اینه که با جنیّان ارتباط دارید؟! و شما را باخبر کردند؟!
عالم باز تبسمی کرد و گفت: نه جوان، من با خدای جنیّان ارتباط دارم نه جنیّان.
الغرض عالم قصد نداشت قدرت و تقرب خود را به رخ جوان بکشد، اما اگر چنین پاسخی نمی داد، از آنروز جوان ماجرای آن عالم را همه جا اینگونه جار میزد که فلانی با جنیّان در ارتباط است. و این شایعه برای آن عالم خوشایند نبود./زائر
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک
#داستانک👇
🆔
@dastanak_ir