داناب (داستانک+نکات‌ناب)
▫️ ﷽ ۶. ادامه #داستان_خیر_و_شر دختر کرد جوان ناشناس را به یکی از خدمتکاران س
▫️ ﷽ ۷‌. ادامه «خیر» که روزهای اول از جراحت چشم خود بیمناک شده بود پرسید: «پدر جان، شما از کجا خاصیت برگ های آن درخت را می دانستید؟ 🆔 @dastanak_ir مرد جواب داد: «از کجا؟ از تجربه های مردم. انسان نیازمند هر وسیله ای را تجربه می کند و چیزی تازه می فهمد. اگر ما خاصیت ریشه ها و برگ ها و گل ها و گیاهان و خارها و علف های وحشی و خودرو را ندانیم دیگر چه کسی بداند؟ مردم شهرها چون دسترسی به طبیب و دوا دارند از این چیزها غافل می مانند ولی پدران ما که در صحرا زندگی می کردند بسیاری از خواص این نعمت های ناشناخته را می شناختند و به یکدیگر یاد می دادند. مثلا خیلی از مردم شهرها وقتی دستشان بهرنک توت سیاه ترش (شاهتوت) آلوده می شود و تا چند روز با هیچ شست وشو پاک نمی شود نمی دانند چه کنند ولی ما می دانیم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدری آب به دستشان بمالند قدری کف می کند و رنگ توت را فوری از میان می برد. برای ما این چیزها خیلی ساده به نظر می آید ولی کسی که آن را نمی داند از شنیدنش تعجب می کند. به قول حضرت امام صادق علیه السلام «خداوند بجز مرگ برای هر دردی دارویی آفریده است.» این صحراها و بیابانها پر از دوا و درمان است. هیچ شاخی و برگی و ریشه ای و بته ای نیست که خاصیتی در آن پنهان نباشد. فقط کسی را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جای خود به کار برد. این تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم یاد گرفتم. او هم از پدرانش یاد گرفته بود و خوشحالم که این مرهم اثر بخش بود. خیلی چیزها هست که ما هم هنوز نمی دانیم اما خاصیت این برگ ها را می دانستم. 🆔 @dastanak_ir «خیر» شکر گزاری کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زیرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازیافته بود. کرد بزرگ هم از نگاهداری او خوشحال بود. از آن روز «خیر» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگی می کرد و در همه کارها با آنها همراهی می کرد و در سر یک سفره غذا می خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا می رفت و گله داری و گله بانی می کرد و روز به روز در نظر کرد عزیزتر می شد: مرد صحرایی بیابانی چون از او بافت آن تن آسانی در همه اهل خود عزیزش کرد حاکم خان و مان و چیزش کرد چون دل و دیده پاک داشت جوان همه بودند سوی او نگران باز جستند حال دیده او کز چه بود آن ستم رسیده او خیر از ایشان حدیث شر ننهفت هرچه بودش زخیر و شرهمه گفت مردم وقتی با هم زندگی کردند و انس گرفتند همه رازهای خود را هم به زبان می آورند. کم کم «خیر» قصه «شر» و گوهرها و خریدن آب و تشنگی خود و بی انصافی «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامی تر میدارد. کرد بزرگ از قدر شناسی «خیر» خوشحال تر شد و کم کم همه ایل و عشیره کرد بزرگ داستان «خیر» را شنیدند و پیش همه عزیز و گرامی شد. همه خوبیهای «خیر» را می دیدند و همه به او دل بسته بودند. اما یک مطلب بود که «خیر» را رنج می داد. ادامه دارد... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir