▫️ ﷽
ادامه
#داستان_خیر_و_شر
۱۰. «خیر» و کار خیر
🆔
@dastanak_ir
یک هفته بعد که می خواستند از آن صحرا کوچ کنند و گله ها را به جای دیگر ببرند «خیر» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداری برگ بچیند و همه جا با خود همراه ببرد.
«خیر» با خود گفت همانطور که چشم نابینای من با برگ آن درخت درمان شد یک روز هم ممکن است به دست من با این برگ ها بیمار دیگری درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت این نیست که به زبان بگویند: خدا را شکر، شکر نعمت این است که با هر چه می دانند به دیگران «خیر» برساند و خوبی کنند.
«خیر» شبانه به سوی درخت رفت و دو کیسه از برگهای درخت پر کرد و آنها را در میان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه می برد.
این بود و بود، تا یک بار که در هنگام ییلاق و قشلاق خود به نزدیکی شهری بزرگ رسیده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خیر» برای خرید و فروش به شهر وارد شده بود.
«خیر» در آن شهر شنید که حاکم آن شهر دختری دارد که سال هاست به بیماری «صرع» مبتلا شده و هر چه دارو و درمان کرده اند نتیجه نبخشیده و همه طبیب ها و حکیم ها از علاج آن بیماری عاجز مانده اند.
و شنید که از بس طبیب ها از شهرهای دور و نزدیک به امید مال وجاه برای معالجه دختر پیش حاکم رفته اند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند حاکم دختر را به همسری او در می آورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعای بیجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.
حاکم این فرمان را داده بود تا دیگر کسی با ادعای بیجا مزاحم نشود مگر اینکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمینان داشته باشد. و از آن روز که این شرط را گذاشته بودند چند نفر طبیب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و دیگر هر کسی جرأت نمی کرد ادعای معالجه دختر حاکم را بکند مگر طبیبانی که از راه دور می آمدند و خیلی به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درمانی برای بیماری دختر پیدا نشده بود و حاکم بسیار غمگین بود. و وقتی «خیر» این خبر را شنید به یکی از بازرگانان گفت: «من می توانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولی بازرگان او را ترسانید و گفت: نبادا چنین حرفی بزنی که سرت به باد خواهد رفت. زیرا طبیب های خیلی مشهور هم از درمان او عاجز شده اند.
🆔
@dastanak_ir
«خیر» گفت: این است و جز این نیست که این کار کار من است. باید به حاکم پیغام بدهم.» و چون شهری ها می ترسیدند این پیغام را ببرند «خیر» پیرمردی روستایی را به بارگاه فرستاد و پیغام داد که: ای مرد بزرگ، من در این شهر غریبم و امروز تازه به این شهر وارد شده ام و از بیماری دخترت با خبر شده ام ولی درمان این درد پیش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهی دختر را معالجه کنم اما شرطش این است که من هیچ پاداشی نمی خواهم بلکه این کار را محض رضای خدا می کنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
همینکه پیغام رسید حاکم فرمان داد «خیر» را حاضر کنند، و«خیر» را به بارگاه بردند. حاکم وقتی «خیر» را دید از سرو وضع او سادگی وخوبی او را دریافت و پرسید اسمت چیست؟
«خیر» گفت: نامم «خیر» است.
حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نیک گرفت و گفت «امیدوارم عاقبت کارت هم به خیر باشد». بعد او را به یکی از اشخاص محرم سپرد و به سرا پرده دختر فرستاد.
🆔
@dastanak_ir
«خیر» وارد شد و دختر زیبای رنجور را به یک نظر دید، دختر از سر درد ناله می کرد و می گفتند بدتر از خود صرع این است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بی خوابی می شود و بر اثر بی خوابی سردرد می گیرد و دیگر خواب به چشمش راه نمی یابد و رنجوری او بیشتر، از این بی خوابی است که بعد از صرع به او عارض می شود.
«خیر» گفت: به خواست خدا او را از این بیماری نجات می دهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفی از آب و قدری شکر بیاورند. آن وقت بسته ای گره زده که همان «دارو برگ» بود از جیب خود در آورد و در حضور پرستاران آن برگ ها را با شکر در آب جوشانید و شربتی ساخت و همینکه سرد شد پیاله ای از آن شربت به دختر بیمار داد.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔
@dastanak_ir