🌸قسمت پنجاه و هفتم🌸 🌴به دارالحکومه که رسیدم، دستهایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، با ناباوری برخاست مثل همیشه، حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: «در را باز کن! میهمان محترمی داریم.» باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفت‌هایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوش‌آیندش را تحویلم داد. با فشار گونه‌های برآمده اش، یکی از چشمهایش بسته شد. مقابلم ایستاد و راهم را بست. _ چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟ خواست به آنها دست بزند. خودم را کنار کشیدم. _خودت انصاف بده. حیف نیست گوشت این پرندگان زیبا از گلوی کسی چون تو پایین برود؟! سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید. _ حیف این است که تو ساعتی دیر آمده‌ای. وگرنه الان همراه آن مردک حمامی🌺 روانه‌ات کرده بودیم! راست می‌گویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام. اما تو با این همه زیبایی خواهی مُرد من زنده خواهم ماند. _ فراموش کردم در این چند روز سکه ای به تو بدهم. ناراحتی تو از همین است؟ _ من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی میگیرم. دیناری، درهمی💰. وقتی محکوم به مرگی را می‌بینم، به قیافه اش دقت می کنم و از خودم می پرسم: سندی! او دارد به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟ گاهی زلف یکی را انتخاب می‌کنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم: چرا از این ها که رفتنی‌اند، نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جای زشتی های خودم بگذارم!؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد. آه، چرا! چشم هایش خوشحالت بود. سفیدیِ چشم 👀هایش مثل مروارید بود. سفیدیِ چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که باز شده بود، ایستاده بود و راهم را سد کرده بود. _ اما به تو که نگاه می‌کنم، می‌بینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه، نمی‌شود گفت که چشم👁👁 هایت از دندانهایت زیبا تر است و یا سرت از بدنت بیشتر می‌ارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست، می توانستی جسمت را با من عوض کنی! هیچ کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلادِ دارالحکومه بسیار بی‌رحم است. یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده یا نه؟ اگر بگوید نه، باور کن دیگر در تمام عمر، با او حرف نمیزنم. ببینم نمی‌خواهی بازگردی؟ مانعت نمی شوم. مجذوب حرف‌هایش شده بودم. فکر نمیکردم انقدر با احساس باشد. _ نه _ معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باورکردنی نیست که جوان ثروتمند زیبایی مثل تو بخواهد جانش را برای کسی مثل او به خطر بیاندازد. به هر صورت، شجاعت توهم ستودنی است! _ متشکرم! حالا بگذار بروم. _ حاکم اگر سلیقه داشته باشد، می‌گوید نقاشی بیاید و نقشی از تو را بر یکی از دیوارهای اندرونی بکشد، بعد به مرگت حکم می دهد. خوب است نقاش، تو را همینطور که ایستاده‌ای و قوها را بغل زده‌ای بکشد؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که نمکین و دلرباست. باید به سلیقه قنواء آفرین گفت! نمی دانستم ممکن است جوانی مثل تو در حله باشد. برای او هم افسوس می‌خورم که نمی تواند تو را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند! 🌳 خواستم بروم که انگشتانش را در هم گره کرد و گفت: «چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم، بعد برو.» گفتم: «خوب است که آدم با احساسی هستی. ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو حالا میبینی! این بدن پیر میشود؛ از ریخت می‌افتاد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آن که عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیاندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را می‌توانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشته‌ای، به همین شکل به دنیا آمده‌ای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.» سندی رفت روی چهارپایه اش نشست و گفت: «حرف دلنشینی بود. امیدوار کننده است. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی، جلویت را نمیگیرم.» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat