پاییز سبز (۱) فاطمه ضیائی پور ملیکا کتاب زیستش را روی تختش می اندازد. به من که باغچه پایین مجتمع را از پشت پنجره نگاه می کنم، نزدیک می شود. دست روی شانه هایم می گذارد، نگاهش نمی کنم. می گوید: «مامان به خدا داره می ره ها! کل وسایلش رو چپونده تو چمدون بزرگه». خودم را در شیشه های پنجره می بینم. حتی پلک هم نمی زنم. مژه های پر و مشکی ام، من را یاد عکس پرسنلی سوم راهنمایی ام می اندازد که توی عکس، گردی چشم های مشکی با مژه های پرپشتم، بیشتر از هر چیزی به چشم می آمد. این چشم ها دوباره برق آن روزها را دارد. صدای کشیده شدن چرخ های چمدان را می شنوم. رو برنمی گردانم. ملیکا دست های مصطفی را می گیرد و داد می زند: «کجا میری دیوونه؟ تو رو به ارواح خاک بابا نکن!» 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh