در روزگاران قدیم پادشاه، مهمانی بزرگی ترتیب داد و در آن بزرگان شهر و دانشمندان را دعوت کرد.
از آن جایی که همه می دانستند که فرزند لقمان به تازگی دانش بسیاری درباره نجوم آموخته است او را به همراه پدرش دعوت کردند تا در مجلس از علم خود بگوید و همه را سرگرم کند و زینت مجلس باشد.
وقتی که لقمان و پسرش وارد مجلس شدند، چشمش به عالمان شهر افتاد، در آن لحظه برای آن که علمش را به نمایش بگذارد، درباره علم نجوم سخن سرایی کرد و ناگفته های بسیاری در این علم به زبان آورد.
همه او را تحسین کردندبحث ادامه یافت تا این که صحبت از علوم دیگر رسید و موضوعی فلسفی پیش آمد، پسر لقمان که دید برخی از نادانان عالم نما حرف هایی اشتباه درباره فلسفه می زنند، شروع به بحث و جدال با آنها کرد و با این که می دید
صحبت او در آنها اثری ندارد، به حرف هایش ادامه می داد.
در تمام این لحظات، حواس لقمان کاملا به پسرش بود و چون دید حرف های پسر تمامی ندارد، از مجلس عذرخواهی کرد و او را چند لحظه ای به بیرون مجلس برد و گفت: «پسرم! به تو پندی می دهم و می خواهم آن را آویزه گوشت کنی!
دانش را برای فخرفروشی نزد دانشمندان ،
با بحث و جدل با نادانان
یا برای زیبایی و سرگرمی مجلس
نیاموز که در غیر این صورت راهی بد را پیشه خود ساخته ای.»
سپس هر دو به مجلس بازگشتند و فرزندش این بار سنجیده صحبت می کرد و اغلب سکوت می کرد.
#حکایت✍🏻✨
ݫندگےخیلیاݥونحڪایٺامࢪوزیھ🌸🌱
ازقدیمݐڹدٮگیࢪیم🤍✍🏻
┉┉┉🤍🌱🤍┉┉┉┉
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #داستان