این داستان ترسناک ایرانی تو یکی از شهرستانهای غرب کشور بوده و تقریبا به سال 1310 مربوط میشه. تو ی روستا یک زنی بوده به اسم محبوبه که الان در قید حیات نیست و اون زمان بعد از فوت شوهرش ازدواج نمیکنه و هر 4تا فرزندش رو خودش بزرگ میکنه. کار محبوبه خانوم هم طوری بوده که صبح زود ساعت 5 از خونه میرفته و با چند زن دیگه کار میکردن اما یک روز محل کار عوض میشه و با محبوبه خانوم شرط میکنن که فردا ساعت 5صبح میایم دنبالت تا به محل کار جدید بریم. فردا دقیقا راس ساعت 5صبح که برف زیادی هم اومده بوده در خونه زده میشه و محبوبه خانوم میره جلوی در تا بره سرکار. وقتی به جلوی در میرسه و همکار خودشو میبینه، در رو میبنده و پشت سرش راه میفته و چون برف زیادی اومده بود، پای خودشو جاپای همکارش میذاره که جلوتر میرفته. ی مقدار که از خونه دور میشن میبینه جاپای همکارش داره بزرگتر میشه و تعجب میکنه. بدون اینکه چیزی بگه یا نشون بده متوجه شده به راهش ادامه میده تا اینکه جاپای اون شخص خیلی بزرگ میشه و محبوبه خانوم همونجا وایمیسه و تا خونه با سرعت برمیگرده. وقتی برمیگرده کلی تعجب میکنه چون میبینه همون همکارش جلوی در منتظرش وایساده و میره بهش میگه داستان چی بوده و همکارش میگه خوب کاری کردی برگشتی. اون اصلا آدم نبوده و جن داشته تو رو با خودش میبرده. 🖤⃟༄༈@dava_man