❔بخورم یا نخورم❓ ✍🏻سپیده خلیلی 🎨مهسا تهرانی مامان بق بقو دوتا جوجه داشت. جوجه ها گرسنه بودند. بابابق بقو را فرستاد دنبال غذا. بابابق بقو گشت و گشت و گشت. چند دانه ارزن کنار باغچه پیدا کرد. توی نوکش گرفت و پرواز کرد. دلش قار و قور صدا کرد. خودش هم گرسنه بود. فکر کرد: «دانه ها را بخورم یا نخورم؟ » یادش افتاد که مامان بق بقو هم گرسنه است. مدّتی است که به خاطر جوجه ها از جایش تکان نخورده. دانه ها را برد، توی نوک مامان بق بقو گذاشت و گفت: «بیا بخور! خیلی وقت است که چیزی نخوردی. » مامان ب قبقو دانه‌ها را از این طرف نوکش به آن طرف انداخت. فشار داد. دان هها خرُد شدند. لقمه‌ی خو شمزه‌ای بود. با خودش گفت: «بخورم یا نخورم؟...نه نمی خورم. » و لقمه را بین جوجه هایش قسمت کرد.