دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری58 #صحنه‌ی_جَدل مامان شب را پیش خاله در بیمارستان ماند. ما به مازوبن رفتی
_کدوم جنگ؟! حرف جنگ و صلح نیست امیر. _همین دیگه عین خیالت نیست تو... از حرف‌هایش سر در نیاوردم. _من یه تنه جلو همه می‌ایستم نوبت جنابعالی که می‌شه فقط می‌گی «نمی‌دونم»! «نمی‌دونم» را با دهان کج و کوله گفت. صدایش نازک شد. مردمک چشمانش را بالا داد. غیظم گرفت: _انتظار داشتی تو چشم مامانم و مامانت نگاه کنم و بگم یا امیر یا هیچکس؟! _آره. مگه غیر از اینه؟! در جوابش، چند ثانیه ماندم. بریده گفتم: _امیر... من... نمی‌تونم _نمی‌تونی چی؟! نمی‌تونی به گزینه‌های دیگه فکر نکنی؟! سریع به چشمانش نگاه کردم: _امیر... _بچه‌ها... هر دو به طرف در اتاق چرخیدیم. زنعمو شهلا سرش را از لای در بیرون آورد: _ما خیلی تلاش می‌کنیم که نشنویم اما... صداتون کامل تو اتاقه. سرم را پایین انداختم. امیر بلند شد. زنعمو آرام گفت: _ببخشید هان! امیر هیچ نگفت. از پله‌های چوبی تند پایین رفت. صدای در اتاقش آمد. سر جایم نشستم. زنعمو هنوز همانجا بود: _نمی‌خواستم خلوت‌تون رو خراب کنم ولی ترسیدم حرف‌هاتون به جاهای باریک بکشه. بلند شدم. بی‌خیالِ رفتن امیر، گفتم: _مهم نیست. ببخشید نذاشتیم بخوابید. از کنار زنعمو وارد اتاق شدم. فکر امیر، فکر خاله، فکر آینده، فکر شنیده‌های زنعمو و عمو جمال و حتی فکر امید، خواب را از چشم‌هایم دزدید. مطمئن بودم منظور امیر از گزینه‌های دیگر، امید است. از بی‌پناهی خودم بغضم گرفت. از اینکه امیر هر وقت دلش بخواهد من را به امید نسبت دهد، دندان‌هایم به هم سابید. رود اشکم در حال جاری شدن بود. زنعمو دست به بازویم کشید: _بیداری فیروزه؟! بدون حرف به سمتش چرخیدم. _نمی‌خوام دخالت کنم اما به عنوان بزرگ‌تر یه چیزی می‌خوام بگم... سکوتم را به حساب رضایت گذاشت: _تو و امیر خیلی خیلی خیلی خوبین اما هر دوتون هنوز فرصت‌های زیادی دارین منظورش را گرفتم. _این آینده‌ای که جلو روتونه یه خطره. می‌تونید خطر کنید اما... بی‌گُدار به آب نزنید. حرف‌های زنعمو را آویزه‌ی گوشم کردم. خاله سودی از بیمارستان ترخیص شد. من و مامان برای مراقبت از او، مازوبن ماندیم. عمو جمال و زنعمو صبح زود به تهران برگشتند. امیر برای رفتن به شالیزار آماده شد. برای خداحافظی به طبقه بالا آمد. ظرف‌های صبحانه را می‌شستم. پر از هیجان صدا زد: _خانم خانما چیزی لازم داری بگو بخرم. برگشتم. برق چشمان مشکی‌اش تپش قلبم را زیاد کرد. نگاهم را دزدیدم. به شستن ظرف‌ها ادامه دادم. لحن صدایم را کنترل کردم: _ممنون فکر نکنم چیزی لازم باشه. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade