#داستان
#فیروزهی_خاکستری88
#تنها
امید هر روز برای دیدنم میآمد. هیچ وقت دست خالی نبود.
_قشنگم اَ این خوشت میات؟!
پیراهنی بلند با گلهای درشت و رنگی بود. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. کنار تشکم نشست. دستش را دور گردنم انداخت. با دست صورتم را به لبهایش نزدیک کرد. صورتم را برگرداندم.
_ قهری؟!
از ذهنم گذشت: «خیلی پر رویی!» هیچ نگفتم. اشکهایم را پاک کرد.
_نکنه منو مقصر میدونی!
در دلم گفتم: «غیر از تو، خونوادهات هم مقصرن»
_ من که مرض ندارم تو رو آزارت بدم... دکتر اینا رو بهم داده بود؛ گفت هر وقت درد داشتی بخور...
گریهام بلند شد. بازویم را فشار داد:
_فیرو من نمیدونِسَّم ایجور عوارضی دارن... فکر کردی من خواسَم بچهمونو بکشم؟!
میدانستم نخواسته. نتوانستم بگویم راز مادرش را میدانم. هر چه تلاش کرد لبخندم را ندید. فردای آن روز، برای دیدنم نیامد. برعکس ده روز گذشته، مامان خواست که من ظرفهای ناهار را بشورم:
_عزیز مامان تا کی میخوای به این زندگی ادامه بدی؟!
فکر کردم بالاخره یک نفر حال من را درک کرد:
_تمومش میکنم...
_آفرین دخترم! گناه داره این شوهرت. چقدر بره و بیاد و نازت رو بکشه؟!
دستم لرزید. بشقاب را در آبچکان گذاشتم.
_فکر نکنی من از اینکه پیشمی عاجزم. زندگی بالا و پایین داره. خوبه گاهی ناز کنی اما اگه شورش رو دربیاری از چشم شوهرت و خونوادهاش میافتی. یه وقت اونا کوتاه میان یه وقت هم تو...
مات دهان مامان ماندم.
_مامان نکنه حرفاشون رو باورکردی؟!
_چه حرفی؟! بنده خداها مگه یه کلمه حرف زدن. همین امید غیر از اینه هر وقت میاد برات یه هدیه میاره؟! میشینه پیشت، میگه، میخنده، انگار نه انگار چیزی شده! تازه تو اصلا تحویلش نمیگیری!
_مامان ماجرا اونجوری که فکر میکنی نیست.
باز حرف خودش را زد:
_فیروزه دیگه از این حال و هوا در بیا.
فرانک دو سالش بود، سر تصادف ماجان و بابام و خاله سوگند و دایی سعیدت، بچهام پنج ماهه سقط شد.
چشمانش پر از اشک شد و لحنش تغییر کرد:
_ بچه هم خب پسر بود.
اشکش سرازیر شد:
_فکر کردم دیگه نتونم سرپا بشم. از اون طرف یه شبه همه خونوادهام رفت، از این طرف بعد اون همه نذر و نیاز که خدا بهمون یه پسر داد، از دستش دادم. بابات اگه نبود...
نفس عمیقی کشیدم و به شستن ظرف ادامه دادم. فکر کردم این خودم هستم که باید زندگیام را بسازم. هیچکس جای من نیست و حالم را نمیفهمد.
همان شب عمو جمال برای دیدنم تنها آمد:
_ امرو بابای امید زنگ زد. اجازه خواس که بیان دنبالت ببرنت سر خونه زندگیت.
از فکری که در مغزم افتاد، تنم لرزید.
_من گفتم خونه خودتونه، عروس خودتونه، صاب اجازهاین... عجب خونوادهای اَن! چه احترامی میذارن! قدرشون رو بدون فیروزه.
چشمانم را روی هم گذاشتم. بازدمم را بیرون دادم:
_عمو اینا کارشون همینه آدم رو جادو میکنن. ظاهرشون یه جوره، داخلشون جور دیگه.
عمو تای ابرویش را بالا برد:
_چطور؟!
_عمو همه کارهاشون با دعاس. اصلا این وصلت من و امید هم اینجوری بوده که ما نمیتونستیم نه بگیم. عمو رفتاراشون عجیبه! همش مخفی کاری میکنن.
اخم کرد:
_دعا مگه بده عمو؟!
_مامان امید خودش دست مردم دعا و طلسم میده اصلا شغلشه!
_ بالاخره هر خونوادهای تو خودش یه چیزایی داره. اصل خود امیده که معلومه میخوادت. هواتو داره. ممکنه اونا هم از ما یه چیزایی ببینن بگن اینا عجیبن، یه جوریان.
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_زن و مرد باید چشمشون رو از عیب هم ببندن. هوای همو داشته باشن. باس با هم بسازن...
از عمو جمال هم ناامید شدم.
❥❥❥
@delbarkade