#داستان
#فیروزهی_خاکستری106
#تسلیم
قبل از اینکه حرکتی کند، قفل را بالا کشیدم و بیرون رفتم. امید عصبی شد. از ماشین بیرون آمد.
_ اعدامت میکنن روانی اونوقت بچههامون باید برن یتیم خونه.
_میکشمت اونوقت جنازهات رو تیکه تیکه میکنم، هر کدومو میندازم یه گوشه تا اون مرتیکه بیناموس یه تیکهات هم پیدا نکنه که بخواد طلاقتو از من بگیره...
دور ماشین چرخیدیم. در فکر راه فراری بودم.
_روانی اون خودش زن داره، عاشق زنشم هست. من ازش خواستم کمکم کنه از شر تو نجات پیدا کنم.
_تو گه خوردی...
به طرفم حمله کرد. به سمت جاده دویدم. فکر کردم امید نفس این همه دویدن ندارد. به عقب برگشتم تا موقعیت او را بسنجم. سوار ماشین شد. از خنگ بودن خودم عصبی شدم. چارهای نداشتم. مجبور بودم هر چه توان دارم بدوم. وقتی نئشه بود، هر کاری از او برمیآمد. هر چه تندتر دویدم، او بیشتر نزدیک شد. بالاخره توان پاهایم تمام شد. به پسِ پای خودم زدم و نقش بر زمین شدم. پراید نقرهای پشت پایم ترمز شدیدی گرفت. گرد و خاک زیادی بلند شد. صورتم را روی خاک گذاشتم. هق هق گریهام درآمد. تسلیم شدم. پیاده شد. لگد سفتی به ران پایم زد:
_پاشو کثافت...
توجه نکردم. با تمام توان فریاد کشید و مرا به باد لگد گرفت:
_ کثافتی. کثافت... یه آشغال کثافتی... کنارم زمین افتاد. ایندفعه با مشت به کمرم کوبید. مشتهایش رمق نداشت:
_لعنتیِ کثافت...
به گریه افتاد:
_من عاشقت بودم... با کارات، با حرفات همه چیو زدی خراب کردی.
یک مشت دیگر زد:
_خو بیشین بچههاتو بزرگ کن لعنتی. چرا سر به راه نیمیشی؟!
جانی برایم نمانده بود.
***
_بعدش هم کلی تهدیدم کرد و قسمم داد که اگه یه بار دیگه فکر طلاق بیوفتی، امیر رو میکشم. یک ماهی هم تو خونه زندونی بودم.
حاج آقا دستی به محاسنش کشید و به یادداشتهایی که از حرفهای او برداشته بود نگاه کرد. سرش را بلند کرد:
_پس به خاطر تهدیدهاش دیگه دنبال طلاق نرفتین؟
فیروزه چشمانش را پایین انداخت:
_مادرش گفته بود که یه طلسم برام نوشته که تا زندهاس اسیرم باهاش.
حاج آقا یک تای ابرویش را بالا برد و با خودکار دستش بازی کرد:
_آخرش به خاطر تهدیدهای همسرتون نتونستین طلاق بگیرین یا به خاطر طلسم مادرشوهرتون؟!
شانههایش را بالا برد:
_هر دوش. شوهرم یه طرف اون طلسم هم یه طرف. هر وقت به طلاق فکر کردم یا مریض شدم یا یه اتفاق بدی پیش اومد.
اخمهای حاج آقا درهم رفت:
_با توجه به حرفهاتون یا مادرشوهرتون یه رمال حرفهای بوده که واقعاً توان استفاده از شیاطین رو برای مقصودش داشته یا لاف اومده.
چشمهایش را گرد کرد:
_من خودم دیدم حاج آقا.
_چی رو دیدین؟!
_اینو تا حالا به کسی نگفتم. روزی که آزمایش دادیم، من به حالت اغما افتادم. تو بیمارستان گفتن ایست قلبی کردم. من جسم بی جونم رو دیدم که روی زمین افتاده...
تمام ماجرای تجربهاش را گفت تا اینجا که:
_تو آخرین لحظهای که پرستارا منو احیا کردن من یه موجود سیاه رو دیدم که مثل برق از جلوم رد شد. خیلی واقعی بود. حتی الان باوجود گذشت این همه سال خیلی واضح تو ذهنمه. حتی گاهی خوابش رو میبینم و از وحشت بیدار میشم.
برای اینکه فکر نکند دیوانه شده توضیح داد:
_حاج آقا من تو این همه سال جرأت نکردم از این اتفاق به کسی چیزی بگم اما وقتی مادرشوهرم تو لحظات آخر اعتراف کرد که موکل برام گرفته همون موجود یادم اومد. به خداوندی خدا...
حاج آقا وسط حرفش پرید:
_خیلی خب من باور میکنم نیازی به قسم خوردن نیست. فقط میخوام یه چیزی رو بدونم...
فکر کرد الان برایش آیه و روایت میآورد تا حرفش را انکار کند. احساس آرامش کرد:
_بفرمایید حاج آقا.
_شما حرفهای مادرشوهرتون رو باور کردین؟
چند ثانیه فقط به او نگاه کرد. حاج آقا سرش را زیر انداخت و باز به یادداشتهایش خیره شد. بالاخره فیروزه به حرف آمد:
_گفتم که من این موضوع را به هیچکس نگفتم تا الان. اما حرفهای مادرشوهرم با همه چیز جور بود. اون حتی از یه چیزایی از زندگی ما خبر داشت که...
_پس باورش داشتین.
منظور حاج آقا درستکار را نفهمید!
_ببینید خانم بهادری خیلی از اتفاقات زندگی ما به باورهامون برمیگرده.
دستهایش را بالا آورد و تکان داد:
_منظورم این نیست که سحر و جادو رو رد کنم. اصلاً فرض رو بر این میذاریم که مادرشوهر شما یه ساحره حرفهای بوده و از شیاطین برای اهدافش بهره میبرده.
شمردهتر گفت:
_حرف بنده اینه حتی یه ساحر وقتی میتونه موفق بشه که کاری کنه تا طرف مقابلش باورش کنه. به خاطر همین هم، اول کمی از خصوصیات و مناسبات اون فرد رو، که به هر طریقی بهش آگاهی پیدا کرده، رو میکنه.
لبهایش را به هم فشار داد و دستهایش را باز کرد:
_اینطوریه که هر چی بگه شما به خاطر باوری که بهش پیدا میکنید حرفش رو میپذیرید. و تسلیم خواستههاش میشید حتی اگر واقعاً هیچ جادویی در کار نباشه!