دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری121 #ملاقات ستیا را در بغلش فشار داد. قدش ده سانتی بلندتر و گوشت تنش آب شده
با فیروزه چشم در چشم شد. چمدان به دست، سر جایش ماند. سرش را پایین انداخت. زمان برای او و فیروزه متوقف شد. کت و شلوار دیپلمات تنش را با وسواس انتخاب کرده بود. دستی به بغل موهایش کشید. متوجه امیر نبود. امیر با عجله به طرف او رفت. فرار چشم‌هایش را دید. به عقب برگشت. متوجه نگاه فیروزه شد. فیروزه آرام به جلو قدم برداشت. به امیر رسید: _چرا نگفتی آ... آقا مهرزادن؟! امیر شانه‌هایش را بالا برد: _نمی‌دونستم میشناسیش... فیروزه چشم‌هایش را از امیر قایم کرد. مهرزاد نزدیک شد. فیروزه به نشانه سلام سرش را تکان داد. برجستگی گلوی مهرزاد پایین و بالا رفت و صدا به زور از گلویش بیرون آمد. امیر بی پروا پرسید: _شما همدیگه رو می‌شناسید؟! مهرزاد لبخند زد. فیروزه سریع جواب داد: _خب... آ آره... پسرعموی آقا مصطفی هستن. امیر چشم و ابرویی بالا انداخت و دسته گل را به طرف مهرزاد گرفت. نگاه مهرزاد روی دسته گل قفل شد. _از طرف فیروزه خانمه. مهرزاد متوجه شد هنوز دسته گل را نگرفته: _آهان... بله ممنونم. راضی به زحمت نبودم. فیروزه سرش را زیر انداخت و لب پایینش را گاز گرفت. _من می‌گم یه جا بشینیم مراسم قدردانی رو برگزار کنیم. فیروزه از شیرین زبانی‌های امیر لجش گرفت. _بفرمایید اون طرف یه کافی شاپ هست. به پیشنهاد مهرزاد دور یک میز چهارنفره چوبی نشستند. صندلی‌های دونفره با چرم مشکی روبروی هم قرار داشت. امیر به فیروزه و مهرزاد نگاه کرد: _تا شما حرف‌هاتون رو شروع کنید من میرم یه چیزی سفارش می‌دم. منتظر نظر آن‌ها نماند. فیروزه با نگاه امیر را دنبال کرد. _دسته گل قشنگیه زحمت کشیدین. آب دهانش را قورت داد و به گل‌های رز دسته گل نگاه کرد: _از طرف سینا و ستیاس. دوست داشتن خدمت‌تون برسن اما متأسفانه چون روز اولی بود که پیش من بودن؛ نمی‌شد از مدرسه غیبت کنن. _اصلاً نیازی به این کارها نبود. با روبان روی دسته گل بازی کرد: _بهترین چیز برای من اینه که الان بچه‌هاتون کنارتونن و همگی خوشحالید. فیروزه یک لحظه به او نگاه کرد. تک و توک موهای خاکستری بین موهایش پیدا می‌شد. چادرش را مرتب کرد: _من نمی‌دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم... فقط خواستم ببینم‌تون تا بگم که تمام تلاشم رو می‌کنم تا از زیر دِین‌تون بیرون بیام... کمی آهسته‌تر گفت: _هرچند می‌دونم که حتی اگه تمام پول‌تون رو برگردونم، جبران لطف شما نمی‌شه. یک لحظه نگاه هر دو با هم تلاقی پیدا کرد. مهرزاد لبخندی یک طرفه زد: _به خاطر همین نمی‌خواستم هیچ وقت منو بشناسید. امیر با یک سینی کیک و بستنی آمد: _خیلی خب مذاکرات به کجا انجامید؟ خیلی زود ساعت پرواز مهرزاد رسید. امیر و فیروزه از او جدا شدند. فیروزه در راه برگشت به یاد روزی افتاد که امیر او را در خیابان تنها گذاشت و مهرزاد از دست مرد مزاحم نجاتش داد. یکدفعه پرسید: _خانمش نبود؟! امیر از سؤال بی‌مقدمه او جا خورد. چشمانش را این ور و آن ور کرد. لب‌هایش را بالا برد: _لابد نبود دیگه وگرنه... لبخند زد و بقیه حرفش را خورد. عرق سردی روی پیشانی فیروزه نشست. چادرش را جمع و جور کرد. سرش را به طرف پنجره چرخاند. فکر کرد بیش‌تر مراقب افکار و حرف‌هایش باشد. از فردای آن روز دنبال کار سراغ کارگاه‌های تولیدی رفت. _یک ماه اینجا کار می‌کنید اگر از کارتون راضی بودیم که متناسب با ساعت کاری و تحویل کار بین پونزده تا بیست تومن می‌گیرید... فیروزه به سر تاس مرد پشت میز نگاه کرد. فکر کرد با این پول ماهانه چقدر می‌تواند پس انداز کند. _اگر هم از کارتون راضی نبودیم که از قرارداد خبری نیست. هر خسارتی هم به کارگاه، ازتون کم میشه. بعد از چند روز سر زدن به کارگاه‌های خیاطی مختلف، تصمیم خودش را گرفت: _ از فردا کارم رو شروع کنم؟ مرد بدون اینکه به صورت فیروزه نگاه کند، جواب داد: _از همین الان می‌تونید شروع کنید. امیر تقریباً هر هفته به خانه فیروزه سر می‌زد. هر بار دست پر می‌آمد و حتماً مینا همراهش بود. اکثر اوقات زمانی که فیروزه کارگاه بود، به بهانه دیدن خاله سهیلا، مایحتاج روزانه آن‌ها را تهیه می‌کرد. _امیر خودت میای این وسایل رو ببری یا با تاکسی بفرستم؟ _من برا خاله‌ام آوردم. بگو ببینم چه خبر از سینا؟ فیروزه نگاهی به اطراف انداخت. صدایش را پایین آورد. دهنی تلفن را به دهانش چسباند: _پاشو کرده تو یه کفش که نمی‌رم مدرسه. _هر چی بزرگ‌تر می‌شه، بیشتر شبیه عمو کمال می‌شه. چشمان فیروزه گرد شد: _یعنی تو تأییدش می‌کنی؟! صدای خنده امیر از پشت گوشی آمد: _نه. ولی قدرش رو بدون؛ بچه با غیرتیه. _حالا درسته نره مدرسه؟! _من باهاش حرف می‌زنم. اما تو هم اجازه بده کنار درسش بره سر کار. نذار غیرتش از دست بره. فیروزه ساکت ماند.