دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر7 #دلسپار در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد: _کجایی؟! خودتو برسون مه
_ولی شما اون‌ور رو برا زندگی انتخاب کردین. یکی از ابروهایش را بالا داد و حق به جانب به من نگاه کرد. انتظارش را نداشتم. حرف زدنش هم مثل نگاه‌هایش بی‌پروا بود. لبخندی زدم و برای رها شدن از نگاه خیره‌اش، چایم را برداشتم. گلویی تازه کردم و اینطور جواب دادم: _خب اون زمانی که موقعیت کاری برای من اونجا بدست اومد، متناسب با شرایط، به اون پیشنهاد تن دادم. چون... _یه جوری حرف می‌زنین انگار فرستادن‌تون سربازی تو افغانستان. لبخند یک طرفه‌ای زد. _شاید چون تلاش کردم بی‌طرفانه حرف بزنم شما چنین برداشتی داشتین! شانه‌ها و لب‌هایش را بالا برد. دست به سینه نشست و بر خلاف همیشه به فرش خیره شد. _البته حق می‌دم با توجه به تبلیغاتی که هست، شما برداشت دیگه‌ای از حرفم داشته باشید. اما... _خیلی خب بسه دیگه این بحث‌ها. پاشو مهرزاد جان یه چای بیار دور بده. مامان به بحث ما پایان داد. _بله حتماً! اگر کسی قهوه میل داره بیارم. نگاهی به تک تک مهمان‌ها انداختم. آقای قندچی با دهان باز نگاهم کرد. روزیتا خیلی سریع گفت: _نخیر ممنون. برای بابا خوب نیست. بعد از رفتن خانواده قندچی، مهری و پسرش مهرسام را رساندم. بین راه مهری با شیطنت نگاهم کرد. شمرده پرسید: _حالا جدی جدی از روزیتا خوشت اومده؟! خندیدم: _نمی‌دونم چی بگم! _راستش رو... نگاهش کردم و لبخند زدم. _می‌خوای با مامان حرف بزنم؟! دستم را بالا بردم: _نه تو رو خدا! الان ناراحت می‌شه. باید خودم حرف بزنم. _تو این چند باری که دیدمش دختر خوبی به نظر میاد. یک تای ابرویم را بالا بردم: _ببینم چند وقته می‌شناسین‌شون؟! _مامان که از سفر مشهد باهاشون دوست شده. بعد از اون یکی، دو باری ما رفتیم؛ اونا اومدن. البته این اولین باری بود که خانوادگی و برا وعده جمع شدیم. سرم را تکان دادم: _پس درست حدس زدم... ساکت، نگاهم کرد. نگاهش کردم و خندیدم: _این دفعه نقشه تر و تمیزی برام کشیدین. به بازویم کوبید: _دیونه! _حالا چرا این آقا سامان انقده گرون شده؟! الان چند روزه تهرانم هنوز جناب مهندس رو ملاقات نکردم. مهرسام از عقب جواب داد: _سَلِ تاله... _آی قربونت بره دایی! _الان یه هفته اس شیفت عصره تا برسه خونه یازدهه... موقع خواب، تمام حرکات و حرف‌های روزیتا از ذهنم گذشت. فکر کردم: «یعنی اونم از من خوشش اومده که اینجور بهم نگاه می‌کرد؟! یه ذره موهاش بیرون بود، بی‌دین و ایمون نبود که... حالا که به دلم نشسته بذار به خودم فرصت بدم بیشتر بشناسمش. نه دیگه نباید اشتباه قبل رو تکرار کنم. فردا با مامان حرف می‌زنم. خدایا خودت هوامو داشته باش...» وقتی مادر بیدار شد، صبحانه آماده بود. _به به خورشید از کدوم طرف دراومده؟! چشم و ابرویی آمدم: _از این طرف و از اون طرف. برای گفتن موضوع خیلی تلاش کردم. لقمه نیمرو در گلویم ماسید. لیوان چای را رویش خوردم. با چای هم پایین نرفت و زبان و گلویم سوخت. به سرفه افتادم. مامان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد: _چته بچه؟! با اعتراض گفتم: _مامان من بچه‌ام؟! فکر نمی‌کنی... اوهو اوهو... وقتِ زن... اوهو اوهو اوهو... گرفتنمه. ابروهایش در هم گره خورد: _زن گرفتن؟! نخیر جانم... تو هنوز خودت بچه‌ای مادر. انقده سرت شلوغه وقت نداری به این چیزا فکر کنی... مگه دیونه‌ای یه نفر دیگه رو... همه حرف‌های خودم را به خودم تحویل داد. درحالی که هنوز سرفه می‌کردم؛ خندیدم: _باشه بگم غلط کردم قبوله؟! سرش را بالا برد: _نُچ... چقدر بهت گفتم وقت زنته بذار برات یه دختر خوب پیدا کنم، هی بهونه آوردی... حالا یه چند سال بگو غلط کردم تا ببینم چی کار می‌کنم برات... صدای خنده‌ام بلند شد: _خیلی خب بگو چی کار کنم منو ببخشی؟! دلش پر بود: _یعنی اون اجلال تو دبی یه دختر ایرونی گرفت؛ تو توی کل ایران نمی‌تونی یه دختر پیدا کنی... بلند شدم. جلوی پایش نشستم. دستش را بوسیدم. خودم را روی پایش انداختم. با دست مانعم شد: _بسه دیگه خودتو لوس نکن مرد گُنده! حالا کیه این دختر که دل سنگ تو رو آب کرده؟! سرم را پایین انداختم: _غریبه آشنا... منتظر ادامه حرفم ماند. _دخترِ... آقای... قندچی. یک نگاه چشمم را بلند کردم. سعی کرد لبخند نزند: _روزیتا؟! سرم را تکان دادم. _فقط به یه شرط! به صورتش زل زدم. حجم زیادی از فکرهای مختلف به مغزم هجوم آورد. مادر به انتظار جواب من، صورتش را برگرداند. _هر چی شما بگی. _تا وقتی جواب مثبت رو بگیریم باید تهران بمونی. دهانم باز ماند. چشمانم بین او و دیوار دو دو زد: _اِم... خب... اوم... حالا اومدیم و یه ماه دیگه بهمون جواب دادن... یکدفعه از جایش بلند شد: _خیلی خب برو همون دبی زن بگیر. ابروهایم بالا رفت و پایش را چسبیدم: _باشه باشه... فقط یه زنگ به اجلال بزنم...