دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر12 #فلک نگاه‌های چپ چپ محمدرضا و حرف‌های نچسب علیرضا، حس و حال بدی بر جلسه بله
شنبه دنبال کار پاسپورت روزیتا و مادرش رفتیم. یکشنبه روزیتا زنگ زد. بغض داشت. شمرده گفت: _آقا مهرزاد... بابام... به دادم برسین... دلم لرزید. گوشم را به تلفن فشار دادم. _بابا رو بردیم برا دیالیز... داداشام جواب نمیدن. پول کم آوردم. حال بابا خوب نیست تا پول نریـ... اجازه ندادم حرفش تمام شود: _سریع شماره کارت و هزینه رو بفرست برام. قطع کردم و منتظر ماندم. بعد از واریز مبلغ تماس گرفتم: _روزیتا خانم کدوم بیمارستانید تا خودم رو برسونم. _نه ممنون زحمت‌تون می‌شه... قبل از رسیدنم به بیمارستان، پیام روزیتا روی گوشی‌ام آمد: «آقا مهرزاد من به مامان و بابا نگفتم از شما پول گرفتم. اول برج خودم باهاتون حساب می‌کنم.» جواب دادم: «دیگه این حرف رو نزنید. جیب من و شما نداریم.» تا مرخص شدن آقای قندچی بیمارستان ماندم. شب از خستگی بی‌هوش شدم. برعکس هر شب هیچ پیامی برای روزیتا نفرستادم. دوشنبه قبل از ظهر با صدای گوشی چشم باز کردم. با صدای گرفته جواب دادم. سر حال و با شیطنت گفت: _می‌بینم که هنوز خوابی؟ _بعد از نماز نفهمیدم کی خوابم برد! _اشکال نداره پاشو که دست پخت من منتظرته. برق خماری از چشمانم پرید. سه شنبه روزیتا قصد خرید کرد. از ظهر تا شب در مراکز خرید چرخیدیم. به هر چیزی که روزیتا نگاه کرد و خوشش آمد، نه نگفتم. موقع شام پیشنهاد دربند را دادم. دم پاساژ قائم، روزیتا نگاهی به من کرد: _بریم حلقه‌ها رو ببینیم؟ با سر دویدم. از یک سرویس طلا خوشش آمد. با کمال میل آن را برداشتم. یک ست ساعت پسندید. _اگه ناراحت نمی‌شی این چیزا رو بذار از دبی بگیریم. لبخندی زد و گفت: _وای خیلی هم عالی! دم ادکلن فروشی ایستاد. سرش را کج کرد: _فقط اجازه بده اینو بخرم برا عشقم! چند ساعت طول کشید تا به دربند رسیدیم. دستانم از سنگینی خریدها و پاهایم از زیادی پیاده‌روی تیر می‌کشید. یک تخت برای خوردن غذا انتخاب کردم تا راحت‌تر بنشینیم و خستگی در کنیم. روزیتا چشمانش را خمار کرد و با گونه‌های قرمز گفت: _وای مهرزاد جان خیلی شرمنده‌ام کردی! همه خریدها میاد پیش شما تا بعد از عقد. اخم کردم: _عزیزم مگه شما نگفتی می‌خوای برا سفر مانتو و کفش بخری؟! حالا دلت میاد نپوشی؟ خنده‌ی قشنگی کرد و دندان‌های مرتبش پیدا شد: _بله ولی قرار نبود شما زحمت بکشی. چشمانم را درشت کردم: _نبینم دفعه دیگه با من باشی، دست به کیفت ببری. سه شنبه هفته بعد پاسپورت‌ روزیتا و مادرش رسید. چهارتا بلیط برای پنجشنبه گرفتم. هیچ وقت برای رفتن به دبی این همه هیجان‌زده و نگران نبودم. به اجلال سپردم یک نفر برای نظافت آپارتمانم بفرستد. _ولک تعارف لا تعارف. نظافت بیت، یخچال فول... ام... فاکهه، فروت... اُ چیز... _دستت درد نکنه. اِگیلِک فقط یه چیز دیگه... _اُ راحت باش... گول گول... با خنده گفتم: _یه زحمت بکش جلوی مهمونای من اصلاً فارسی حرف نزن! _شید گول؟! چهارشنبه با اینکه دیر خوابیده بودم، قبل از اذان صبح چشمانم باز شد. خواب به چشمم نیامد. صدای ناله‌ای به گوشم رسید. گوش تیز کردم. بلند شدم. از اتاق بیرون آمدم. صدا از اتاق مادر بود. داغی پیشانی او همه سفر را در ذهنم منتفی کرد. تا بعد از ظهر درگیر دوا و دکتر مادر شدم. حتی فرصت تماس با مهری را پیدا نکردم. مهری به محض شنیدن حال مادر آمد. بین من و مهری بحث شد: _برم تا دیر نشده بلیط‌ها رو لغو کنم. _برا چی لغو کنی؟! بذار تا فردا سرپا می‌شه مامان. _حالش خوب نیست. قدم از قدم نتونسته برداره. من خیلی ترسیدم! _بمیرم! چرا از صبح خبرم نکردی؟! یکدفعه مادر پیدایش شد: _مهرزاد مادر بلیط منو پس بده یا اصلاً مهری بیاد باتون. چشمان مهری گرد شد: _کجا من برم با این بچه و مرد؟! به طرفش تند قدم برداشتم: _شما با این حالت داری برنامه ریزی می‌کنی برا ما؟! زیر بغلش را گرفتم: _چرا پاشدی از جات؟! بهتری؟! _تپش قلب دارم. نمی‌تونم تو هواپیما بشینم. مهری دست دیگر مادر را گرفت: _ایشالله تا فردا خوب خوب می‌شی خودت باهاشون می‌ری. _نچ. خوبم بشم جون سفر رفتن ندارم. بیشتر وبال گردن اینا میشم. هوای اونجا هم که اصلاً به من نمی‌افته! از فکرش حالم بد شد... کج نگاهش کردم: _چه حرفیه می‌زنی مادر من؟! ویروسه دیگه. ندیدی بیمارستان چه خبر بود؟ شب دوباره تب کرد. پای او نشستم. یک پیام برای روزیتا فرستادم: «می دانی جانا؟ سخت تر از دلتنگی چیست؟ درد بی خبری...» مادر بیدار شد و آب خواست. یک لیوان آب برایش آوردم. گوشی را چک کردم. روزیتا پیام فرستاده بود: «اگه بدونی چقد سرم شلوغه! هنوز چمدونم رو نبستم. نمی‌دونم چی بیارم! نمی‌دونی چه هیجانی دارم!» جوابش را اینطور دادم: «تو نباشی واژه ای ندارم برای عاشقی...! همه‌اش می‌شود دلتنگی...» برایم نوشت: «فعلاً شب بخیییییییر تا فردا...» «شب شما هم بخیر سنگدل جانم! ;-)» چشمم به گوشی خشک شد اما جوابی نیامد. حدس زدم خوابش برده است.