#داستان
#فیروزهی_خاکستری7
#سینی_چای
سینی چای در دستم میلرزید. تمام وجودم میلرزید. گلویم تنگ شده بود. آب دهانم پایین نمیرفت. دمِ پذیرایی ایستادم. فرانک بازویم را نشگون گرفت.
_برو دیگه چاییها یخ کرد.
اخمی کرد و چندبار آرام به صورتم زد.
_رنگشو...
چشمانم را بستم و با صدایی که به زور بیرون آمد گفتم:
_قلبم... داره از جا درمیاد
_آیة الکرسی رو بخون و برو
چشم باز کردم و ابروهایم را بالا دادم.
_اول تا آخرش رو اشتباه خوندم.
_چار قل بخون.
چشمانم گشاد شد.
_هیچی یادم نمیاد.
_صلوات بفرست بـــرو دیگــــــه
مامان جلوی در ظاهر شد. از دیدن ما پشت در، کمی عقب رفت و چشمانش گشاد و تنگ شد. نگاهی به سینی چای انداخت و با دست اشاره کرد بیایم داخل. این پا و آن پایی کردم. زیر لب خیلی تند صلواتی فرستادم. سرم را پایین انداختم و دل را به دریا زدم.
صدای ماشاالله و الله اکبر خانمها بلند شد. خدارا شکر کردم که به حرف فرانک گوش دادم! روسری آبی روشن با ترکیب چادر سفید و گلدار، به پوست سبزهام میآمد. قلبم گوپ گوپ به سینه میکوبید. از اینکه صدایش را بقیه بشنوند تنم لرزید.
همهی مهمانان بالای مجلس به پشتی تکیه داده بودند. دو نفر اول مردی با موهای سفید و کم پشت و جوانی لاغر بودند. با همان یک نگاه، راه گلویم سفت شد. تمام تصوراتم از خواستگار رؤیایی شکست. بابا با قد رشید و چهارشانهاش مقابلم ایستاد. سینی چای را از دستم گرفت. پیراهن سفید تنش را خودم به فرانک توصیه کرده بودم. دکمههای آستینش طبق معمول باز بود. خواستم چشم و ابرویی بیایم تا متوجه شود. برگشت و سینی را مقابل مرد میانسال گرفت. از بین دستان بابا دوباره چشمم به مرد جوان افتاد. از ذهنم گذشت که آه فهیمه مرا گرفت. با اشارهی دست مادر به طرف سه خانم مهمان رفتم. یک نفر دیگر به خانمهای خواستگار اضافه شده بود. همان زن جوانتر سر و زبان دار با لبخندی ملایم معرفیاش کرد:
_ خواهرِآقا امیده
رونوشت دخترانهای از پسر جوان بود. به جز پیوند ابروهایش که برداشته بود و آرایشی تازه عروسانه.
در حال نشستن مقابلشان بودم که مادرش گفت:
_یه دختر و پسر دیگه هم دارم.
نگاهش مستقیم روی من بود.
_ایمان یه سال و نیم از امید کوچیکتره
به پسر جوان بغل دستش اشاره کرد. نگاهم با دست او روی جوان رفت.
_بعدش این دخترمه تازه چند ماهه...
نگاهم را پایین انداختم. فکر کردم؛ لابد همه جا با این تیپ خواستگاری میبرندش.
بابا با سینی چای توجه خانمها را از من برداشت.
به خودم اجازه دادم و یک بار دیگر به پسر جوان نگاه کردم. نگاهم به نگاهش برخورد.
خودم را برای این جسارت سرزنش کردم. سنگینی نگاهش روی قفسهی سینهام نشست. احساس خفگی کردم. تمام بدنم داغ شد.
_ ولی ما رسم داریم عروس خانم چای بیاره ها
این را مادر پسر در حال برداشتن چای گفت. بابا بدون معطلی و با همان اخم بین ابروهایش جواب داد:
_ما رسم نداریم حاج خانوم.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬