حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که آقا مجتبی همراه چهار نفر از نیروهای ساواک آمدند منزل ما و شروع کردن به تفتیش منزل. همسرم یک کتابی داشتند که گذرنامه سفر عراقشان هم داخل آن بود. می گفت اگر آن کتاب را پیدا می کردند همان جا ایشان را می کشتند. آقا مجتبی مدام «وجعلنا...» می خواندند که مبادا کتاب را پیدا کنند. جالب آنکه چندین بار آن کتاب را برداشتند اما متوجه نشدند. در جستجوهایشان یکی از عکس های امام(ره) به همراه تعدادی از اعلامیه های ایشان را پیدا کردند به همین خاطر آقا مجتبی را با توهین و تحقیر بردند.
حدود ساعت 9 شب بود که آقا مجتبی با ظاهری آشفته به خانه برگشت. نیروهای ساواک دست و پایش را به صندلی بسته بودند و کتک خیلی مفصلی به او زده بودند. خیلی نگران حال آیت الله سعیدی بود. می گفت آیت الله سعیدی به نیروهای ساواک گفته شما با من کار دارید، این فرد(آقا مجتبی) کاره ای نیست، رهایش کنید. آنها هم که از شکنجه ایشان نتیجه ای نگرفته بودند، آزادش کرده بودند. گریه می کرد و می گفت دعا کنید حاج آقای سعیدی را نکشند.
از آن ماجرا چند روز گذشت تا به خانواده آیت الله سعیدی یک وقت ملاقات دادند. وقتی خانواده ایشان برای ملاقات می روند، می فهمند که آیت الله سعیدی را به طرز فجیعی شهید کردند.
این روال ادامه داشت تا اواخر سال 52 که به شهر مقدس قم آمدیم.
اعلامیه هایی که از سوریه برای آقا مجتبی آوردم
سال 56 به همراه چند نفر از آشنایان برای زیارت به سوریه رفتم. در مدت اقامتمان به همراه یکی از دوستانمان به سفارت ایران رفتم و از آنجا چند تا از اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام(ره) را گرفتم تا همراه خودم به ایران بیاورم. موقع برگشت در مرز ترکیه، چون پوشیه زده بودم مامورها به من شک کردند و جلوی مرا گرفتند. من اعلامیه ها و نوارها را زیر مانتوام پنهان کرده بودم. تمام وسایلم را گشتند و چیزی پیدا نکردند. وقتی به خانه رسیدم، آقا مجتبی گفتند سوغاتی برای ما چه آوردی؟ گفتم نوار و اعلامیه حضرت امام(ره). ایشان ابتدا خیلی تعجب کردند و ناراحت شدند که چرا چنین کار خطرناکی کردم اما بعد خوشحال شدند. در آن دوران به ایشان در انجام فعالیت هایشان کمک می کردم و هر کاری که از دستم برمی آمد برایشان انجام می دادم.
وقتی شهید صالحی نانوایی کردند!
آقا مجتبی خیلی خوش اخلاق بودند. با همه جور آدمی از هر سن و سال و هر طیفی ارتباط برقرار می کردند. همه شیفته ایشان بودند. خیلی آدم فعالی بودند؛ آرام و قرار نداشتند. از 7 روز هفته، فقط 2 روزش را قم بودند. بقیه روزها به تهران می رفتند و آنجا مشغول برنامه ها و فعالیت هایشان بودند. آدمی نبودند که وقتی کاری بیرون انجام می دهند بیایند منزل بگویند. کمک های مردمی و خیرین را جمع می کردند و برای فقرا و مستمندان هزینه می کردند. نزدیک عید که می شد زیر زمین منزلمان را برای ایتام، فروشگاه خوراک و لباس و کفش می کردند.
محل فعالیتشان حسینیه «خوانساری ها» در خیابان نیروی هوایی تهران بود. در آنجا برای پشتیبانی جبهه هم فعالیت می کردند. یک دفعه که می خواستند تعداد زیادی نان برای جبهه بفرستند می بینند نانوا خسته شده و چون کسی هم نبوده که به او کمک کند، کار را متوقف کرده. آقا مجتبی آستین هایش را بالا می زند و مشغول کمک به نانوا می شود. گاهی اوقات آنقدر مشغول کار می شد که فراموش می کرد ناهار بخورد!
شهید صالحی در جبهه
طلبه باید این طوری باشد
شب های پنج شنبه در منزلمان هیئت داشتیم و دعای توسل می خواندیم. گروهی از طلاب را پیدا کرده بود و هر هفته در این مراسم دور هم جمع می شدند. می گفت برای هیئت غذای خوب درست کن، این ها طلبه هستند و در طول هفته غذای خوب گیرشان نمی آید.
برای رفتن به تهران از اتوبوس استفاده می کرد. حاضر نبود ماشین بگیرد. معتقد بود طلبه باید جوری زندگی کند که مردم به قشر آنها بدبین نشوند. می گفت وقتی پیاده می روم یا از وسایل شخصی عمومی استفاده می کنم، می توانم با مردم صحبت کنم و به سوالات شرعی شان پاسخ بدهم. خیلی به آقا مجتبی پیشنهاد پست و مقام می شد اما ایشان قبول نمی کردند. می خواستند بین مردم باشند.
یک خانه برای سه خانواده!
وقتی به قم آمدیم پدرم برای ما یک خانه گرفت که نرویم مستاجری. بعدها آن منزل را فروختیم و یک خانه بزرگتر ساختیم. وقتی خواستیم به منزل جدیدمان برویم آقا مجتبی گفت می خواهد منزل را بفروشد. گفت دو تا از دوستانش زن و بچه دار هستند و خانه ندارند و اوضاع مالی شان خیلی بد است. می خواست با پول آن خانه، برای آنها هم خانه بخرم. آن خانه را فروخت و با پولش برای دوستانش خانه خرید و با باقی مانده آن، برای خودمان یک خانه کوچکتر خرید. با این کار 3 خانواده صاحب خانه شدند.
نامه ای که بوی شهادت می داد
ایشان زیاد به جبهه می رفتند. دفعه آخری که می خواستند به جبهه بروند، در تهران بودند. قبل از رفتن، برای ما نامه نوشتند و از طریق مادرم