*ابوبکر نوری: شهید رحمانی از شهادتش خبر داشت: حوالی غروب روز سوم تیرماه سال 63 بود که شهید به همراه برادرش ابراهیم و تعدادی از رزمندگان پیشمرگ مسلمان کرد به روستای سالیان آمدند، تعدادی از مردم به محض این که از حضور شهید باخبر شدند خود را مخفی کردند، مردم به واسطه تبلیغات سوئی که از جانب ضدانقلاب صورت گرفته بود از مواجه شدن با برادران سپاهی واهمه داشتند. شهید رحمانی آن روز در منزل یکی از اهالی روستا چند نفر را جمع کرد و گفت: هدفش از آمدن به روستا بررسی وضعیت نیروهای انسانی روستا است از نظر اینکه چه تعداد به سربازی رفته‌اند. آن شب شهید برای استراحت در منزل ما ماند آن روز آخرین باری بود که من شهید را دیدم و اینکه در آخرین روزهای زندگی زمینی شهید محمدامین در خدمتش بوده‌ام به خود افتخار می‌کنم. *شهادت با زبان روزه: صبح زود از خواب بیدار شد روبه من گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم همین روزهاست که شهید خواهم شد. به گریه افتادم و به همسرم گفتم، تو را خدا این حرف‌ها را نزن من با این بچه‌ها چکار کنم چطوری دلت می‌آید این حرف‌ها را بزنی؟ در چشمانم خیره شد و گفت: به خدا توکل کن من خواب رفتنم را دیده‌ام. آن روز غروب به خانه برگشت، کمی با «لقمان» پسرمان بازی کرد و همراه محمدعلی و لقمان به بیرون خانه رفت، محمدعلی را دنبال کاری فرستاده بود، هنوز اذان را نگفته بودند من همچنان منتظر آنها بودم، اذان که گفته شد، خبری از آمدنش نبود، نگران شده بودم، هنوز چند دقیقه‌ای از اذان نگذشته بود که صدای شلیک گلوله سکوت کوچه را شکست، یکی از همسایه‌هایمان در خانه را باز کرد و گفت: کامحمدامین تیر خورد. وقتی بالای سرش رسیدم خون از سرش فوران می‌کرد برای یک لحظه به یاد خوابش افتادم و در حالی که تمام وجودم از رنج به خود می‌پیچید، گفتم محمدجان خوابت تعبیر شد. *رفتنی که برگشت نداشت: عایشه خواهر شهید رحمانی می‌گوید: بخش عمده‌ای از ماموریت‌های برادرم در مناطق کلاترزان بود و همین امر موجب شده بود که ارتباط بیشتری با من داشته باشد، علاقه خاصی به هم داشتیم و حضورش به ویژه در شویشه موجب شد انس بیشتری به هم داشته باشیم. پیش از آغاز عملیات‌های پاکسازی سری به خانه ما می‌زد و بعد از عملیات نیز اگر فرصتی به دست می‌آورد به دیدنم می‌آمد؛ وقت رفتن تنها بود ولی زمان برگشت چند نفر از همرزمانش را به همراه خود می‌آورد، هر وقت عملیات‌هایش طولانی می‌‌شد برای اینکه نگران نباشم خبر سلامتی خود را به وسیله پیکی برایم می‌فرستاد. یک روز زمانی که به خانه برگشت تمام لباس‌هایش خیس بود دلیلش را که پرسیدم، گفت: با عده‌ای ضدانقلاب درگیر شده‌ایم سردی هوا و خیس شدن لباس‌هایش او را مریض کرد و چند روزی مجبور به استراحت در خانه شد. دو روز قبل از شهادتش به منزلمان آمد پیراهنی سفید به تن داشت، خیلی مهربان‌تر از همیشه بود آن روز حال و هوای عجیبی داشت و بر خلاف همیشه زحمت رفتن به مزرعه را به خود داد تا همسر و پسرم را هم ببیند بعد از دیدن آنها در زمان خداحافظی به همسرم گفته بود که «من می‌روم، اما دیگر بازگشتی ندارم» و بعد از دو روز به شهادت رسید. *منبع: فارس *پایگاه خبری_تحلیلی مشرق نیوز @dghjkb