خون دلها خورده ایم ... صبح روز شهادت، نماز صبحش رو طوری خوند که تن هممون لرزید. نمازش که تموم شد بهش گفتم: «حسام این چه نمازی بود خوندی؟ تنمون لرزید!» گفت: «مامان! دیگه اینجا سختمه نفس بکشم.» بهش گفتم: «همه داریم اینجا نفس میکشیم، این چه حرفیه؟!» گفت: «نه دیگه، هواش برام سنگینه.» وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود ... ✨به یاد بسیجی مخلص ، شهید مدافع امنیت حسام ذوالعلی ⁦⁦⁦⁦🔻⁩⁩⁦⁩دوستانه ای با شهدا در دیار دلیران⁦⁦ ⁦⁦https://eitaa.com/diare_daliran