🌹🍃 (م.مشکات) شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت: - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: - دانشگاه که نه - پس چی؟ کانون زبان؟ هادی لبخند زد: - شاهرخ عادت داره شوخی کنه و رو به شاهرخ گفت: - بنده خدا رو اذیت نکن شاهرخ رو به شروین که چیزی از ماجرا نفهمیده بود گفت: - البته شاید بیشتر بشه گفت یه رابط ! شروین که گیج تر شده بود گفت: - رابط؟ با کی؟ - با خوش بختی! مسئله هر لحظه بغرنج تر میشد و شروین گیج تر. با نگاهی نامفهوم به شاهرخ خیره شد. شاهرخ می خواست جوابش را بدهد که هادی گفت: - صدای چیه؟ فکر کنم گوشیتون زنگ می خوره - گوشی من؟ گوشی را درآورد. داشت زنگ می خورد. نگاهی متعجب به شاهرخ و هادی انداخت و تلفن را جواب داد. هادی آرام به شاهرخ گفت: - نباید چیزی بگی. قرار نیست چیزی بفهمه. تلفن حواسش رو پرت می کنه. بیشتر مواظب باش شاهرخ که از اشتباهش شرمنده شده بود سری تکان داد: - فکر کردم امروز اومدی یعنی می تونه یه چیزائی بدونه - هنوز زوده - می فهمم شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯