#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت170
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت:
- یعنی شما تدریس می کنید؟
شاهرخ گفت:
- دانشگاه که نه
- پس چی؟ کانون زبان؟
هادی لبخند زد:
- شاهرخ عادت داره شوخی کنه
و رو به شاهرخ گفت:
- بنده خدا رو اذیت نکن
شاهرخ رو به شروین که چیزی از ماجرا نفهمیده بود گفت:
- البته شاید بیشتر بشه گفت یه رابط !
شروین که گیج تر شده بود گفت:
- رابط؟ با کی؟
- با خوش بختی!
مسئله هر لحظه بغرنج تر میشد و شروین گیج تر. با نگاهی نامفهوم به شاهرخ خیره شد. شاهرخ می
خواست جوابش را بدهد که هادی گفت:
- صدای چیه؟ فکر کنم گوشیتون زنگ می خوره
- گوشی من؟
گوشی را درآورد. داشت زنگ می خورد. نگاهی متعجب به شاهرخ و هادی انداخت و تلفن را جواب
داد. هادی آرام به شاهرخ گفت:
- نباید چیزی بگی. قرار نیست چیزی بفهمه. تلفن حواسش رو پرت می کنه. بیشتر مواظب باش
شاهرخ که از اشتباهش شرمنده شده بود سری تکان داد:
- فکر کردم امروز اومدی یعنی می تونه یه چیزائی بدونه
- هنوز زوده
- می فهمم
شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود
او پی برده باشه به هادی خیره شد:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯