✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍عارفی روزی دید ثروتمندی آمد و هزار بَرده خرید و در راه خدا آزاد کرد.
به حال او غبطه خورد؛ نشست و گریست و از خدا خواست ثروتی به او دهد تا بَردگان زیادی آزاد کند.
چون پیر شد روزی دید به این آرزوی خود نرسیده است. ناراحت شد به میدان بَردهفروشان رفت بَردهای بخرد و آزاد کند. با هزار مصیبت یک بَرده خرید و آزاد کرد.
به خانه که باز میگشت در مسیر خانه گریه کرد و گفت: «خدایا! کاش ثروتی میدادی تا به آرزوی خود میرسیدم و بندگانی آزاد میکردم.»
💫ندا رسید ای عارف غم مخور! تو را توفیقی بیشتر از اینها دادیم. آنان بندگان آزاد کردند و تو آزادها (کسانیکه آزاد بوده و خدا را بندگی نمیکردند) را بندۀ (ما) کردی!!!