🌴خاطرات کربلا🌴
📍قسمت هفدهم (مسلم در کوفه)
☘گرفتار شدن هانى
📙تاريخ الطبرى - به نقل از عمّار دُهْنى - :
امام باقر عليه السلام فرمود :
«عبيد اللَّه به چهره هاى سرشناس كوفه گفت: چرا هانى به همراه ديگران نزد من نمى آيد؟
محمّد بن اشعث به همراه جمعى نزد هانى رفتند و او را بر آستانه خانه اش ديدند.
گفتند : امير تو را ياد كرد و گفت كه: چرا نزد ما نمى آيد. حركت كن و نزد او برو آن قدر اصرار كردند تا به همراه آنان سوار شد و نزد عبيد اللَّه آمد، در حالى كه شُرَيح قاضى آن جا بود.
عبيد اللَّه چون به هانى نظر افكند، رو به شُرَيح كرد و گفت: مرد نادان با پاهاى خود آمده است!
چون هانى به عبيد اللَّه سلام كرد، عبيد اللَّه گفت: اى هانى! مسلم كجاست؟
هانى گفت: نمى دانم.
عبيد اللَّه دستور داد آن غلامى كه درهم ها را بُرده بود، بيايد.
چون هانى آن مرد را ديد. [از سخن گفتن در ماند و پس از مدّتى] گفت: خداوند كارهاى امير را سامان بخشد! به خدا سوگند من او را به خانه ام دعوت نكرده ام، او خود آمد و خود را بر من تحميل كرد.
عبيد اللَّه گفت: او (مسلم) را نزد من بياور.
هانى گفت: به خدا سوگند اگر زير پاهايم باشد، پا از روى او بر نخواهم داشت.
عبيد اللَّه گفت: او را نزد من بياوريد.
هانى را نزديك بردند، عبيد اللَّه بر پيشانى او زد و او خون آلود شد.
هانى به سمت يك نگهبان حمله بُرد تا شمشيرش را بگيرد ؛ ولى او را گرفتند.
عبيد اللَّه گفت: خداوند خونت را مباح كرد و دستور داد [او را حبس كنند] و در گوشه اى از قصر زندانى شد».
غير از ابو جعفر باقر عليه السلام چنين روايت كرده اند:
كسى كه هانى بن عروه را نزد عبيد اللَّه بن زياد آورد، عمرو بن حَجّاج زُبيدى بود....
امام باقر عليه السلام فرمود :
«در اين اوضاع و احوال خبر به قبيله مَذحِج رسيد و در اين هنگام بيرون قصر سر و صدايى بلند شد و عبيد اللَّه آن را شنيد.
پرسيد: اين سر و صداها چيست؟
گفتند: قبيله مَذحِج اند.
عبيد اللَّه به شُرَيح گفت: نزد آنان برو و به آنان خبر بده كه هانى را زندانى كرده ام تا از او پرسش هايى بپرسم و جاسوسى را در پى شُرَيح فرستاد تا ببيند چه مى گويد.
شريح از كنار هانى بن عروه گذشت. هانى به وى گفت: اى شريح! از خدا بترس، او قاتل من است!
شريح از قصر بيرون رفت و بر آستانه قصر ايستاد و گفت: مشكلى نيست، امير هانى را زندانى كرده تا از او مطالبى را بپرسد.
آنان [به همديگر] گفتند : راست مى گويد، خطرى متوجّه رئيس شما نيست و متفرّق شدند.
📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۴۸
تهذيب الكمال : ج ۶ ص ۴۲۴
📘أنساب الأشراف :
ابن زياد، محمّد بن اشعث كِنْدى و اسماء بن خارجة بن حُصَين فَزارى را نزد هانى بن عروه فرستاد و آن دو با وى ملايمت كردند، تا اين كه او را نزد ابن زياد آوردند.
عبيد اللَّه او را به خاطر پناه دادن به مسلم بن عقيل سرزنش كرد و به وى گفت: مردم متّحد و همسخن اند، چرا در جهت تفرقه و جدايى آنان، به مردى كه براى تفرقه افكنى آمده كمك مى كنى؟
هانى به خاطر پناه دادن به مسلم عذرخواهى كرد و گفت: خداوند كارهاى امير را سامان بخشد! او بدون اطّلاع و آمادگى من وارد خانه ام شد و از من خواست كه به او پناه دهم، از اين جهت دَيْنى بر گردنم احساس كردم.
عبيد اللَّه گفت: پس او را نزد من بياور تا تلافى اشتباهاتت گردد.
هانى امتناع ورزيد.
عبيد اللَّه گفت : به خدا سوگند اگر او را نياورى، گردنت را خواهم زد.
هانى گفت: به خدا سوگند اگر گردنم را بزنى شمشيرها بر گِرد خانه ات بسيار مى شوند.
عبيد اللَّه دستور داد او را نزديك آوردند و او را با چوبى يا عصايى كج كه همراه داشت چنان زد كه بينى اش شكست و پيشانى اش شكاف برداشت، آن گاه دستور داد او را در يكى از اتاقهاى قصر زندانى كنند.
📚أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۳۳۷ و ۳۴۳
العقد الفريد: ج ۳ ص ۳۶۴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#دوبانوی_دمشق
╭┅────────────┅╮
🆔
@dobanoydameshg
╰┅────────────┅╯