رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان؟
+اره بدو دیر میشه.
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم.
چادرم رو در اوردم.
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش.
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم.
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک.
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم.
کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم.
چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش.
کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان.
به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود.
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم.*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡
#فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
JᎧᎥN↷
💛『❥
@dochar_m 』