مسابقه بود. چه مسابقه ای! سرگروه بودم. اعلام کردند برای هر قسمتی سرگروه ها یک نفر را بفرستند. هر چه خواستم تقلب کنم نشد. در یک آیتم از گروهم دو نفر را فرستادم تا مسابقه بدهند. متاسفانه لو رفتیم. در مسابقه کلاغ پر، یاسین که در گروه من بود. دوم شد؛ سرپرست پرسید چه کسی برنده شده است؟ او را بجای نفر اول جا زدم. ولی باز هم به در بسته خوردیم. بگذریم از اینکه یک نفر را چند بار به مسابقه فرستادم. ولی برنده نشد. دیگر نا امید شده بودم. در تمام مسابقات اعتکاف باخته بودیم. یک مسابقه دیگر مانده بود. با کمال نا امیدی یکی را فرستادم در مسابقه تقلید صدا. با خود گفتم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست. بگذار آبروی نداشته مان هم به خاطرات بپیوندد. ولی معجزه شد این بار بدون دوز و کلک‌‌‌؛ نفر اعزامی از گروه من، به صورت عالی و برگ ریزان صدای موتور را در آورد که چهار داور علاوه بر برگ هایشان شکوفه هایی هم که داشتند فرو ریختند. شایعه ای شده بود در اعتکاف... ادامه دارد ✍محمد مهدی پیری