دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: «نه مصطفی. زنهای حضرت رسول(ص) بعد از ایشان...» که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: «این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم». گفتم: «میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود. من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم».
نگاهش کردم. گفتم: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمیبینم؟» مصطفی گفت: «نه». در صورتش دقیق شدم و بعد چشمهایم را بستم وگفتم: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم». یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... مصطفی در اتاق نبود.
خاطره همسر شهید چمران
#نیمه_پنهان_ماه 📚
#شهید_چمران