💌 یحیی به امام رضا(ع) شک داشت و علم ایشان را قبول نمی‌کرد 🔆 روزی ساعت‌ها فکر کرد و سؤال‌های سختی را که به ذهنش رسید نوشت؛ بعد نوشته‌هایش را زیر بغل گرفت و از کوچه‌ها گذشت تا پشت در خانۀ امام(ع) رسید 💤 در زد. خدمتکار امام(ع) در را باز کرد، یحیی گفت:  سلام، من یحیی هستم؛ برو از آقایت اجازه ورود من را بگیر اگر بتواند به سؤالهای من پاسخ دهد، به او ایمان می‌آورم! خدمتکار گفت: «همین‌جا صبر کن تا برگردم» 🌿 خدمتکار رفت و کمی بعد برگشت. نوشته‌هایی را به یحیی داد و گفت: بگیر؛ این را آقایم داد و فرمود همۀ سؤالهای تو را پاسخ داده یحیی نوشته‌ها را گرفت و باز کرد. 😃 با تعجب پرسید: .... اما تو که هنوز نوشته‌های مرا به ایشان نداده‌ای! چطور از سؤالهای من خبر داشت؟! خدمتکار گفت: 💚 آقای من با علم و دانشی که خدا به او داده است، می‌تواند همه‌چیز را بفهمد اشک در چشمان یحیی جمع شد و گفت: ای غلام، برو به آقایمان بگو من به او ایمان آوردم... ✋😢❤ 💚🤍❤️ دخترونه حرم رضوی ┏━ 🕊  ━┓ @dokhtar_razavi ┗━ 💛  ━┛ 🌸👈 دوستانت رو هم به جمع دخترونه‌مون دعــوت کن