#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وسوم
#ف_مقیمی
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم ڪه ساعتی پیش با بی انصافی داخل ڪیفم حبسش ڪردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت ڪیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم. همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی ڪه روسریم رو سرم ڪرده بود نزدیڪم شد و نچ نچ ڪنان گفت:
وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو ڪیفت با این سرو شڪل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ ڪردند.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشڪم یڪی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر ڪلام اون زن سوخت یا از مجازاتی ڪه به واسطه ی بی حرمتی ڪردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل ڪنم. با بدنی ڪوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای ڪوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از ڪنارم رد شد. حتی روی تشڪر ڪردن از اون مرد بینوا ڪه بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود ڪه صدای گریه هام بلند شه. چادرم رو محڪم چسبیده بودم و در تاریڪی ڪوچه ها، های های گریه میڪردم.من به هوای چه ڪسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب ڪرده بودم؟! تا ڪی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یڪ نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم.. همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی. از یچگی.. از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول ڪردی. اولا فڪ میڪردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فڪر میڪردم. اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی. تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن. تو لیاقتشونو نداری..
وسط گله گذاریهام یادم افتاد ڪه چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشڪ ریختم.
نمیدونم تا بحال اشڪ از ته دل ریختید یانه.؟!
وقتی از ته دل گریه میڪنی اشڪهات صورتت رو میسوزونند...
همچنان در میان ڪوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم. و برام اصلا اهمیتی نداشت ڪه راه خروج از این ڪوچه ها ڪدومه. به نقطه ای رسیده بودم ڪه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ ڪوچه. همون ڪوچه ای ڪه تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محڪم خوردم به یڪ تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم ڪه با نگرانی و تعجب نگاهم میڪرد. دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم ڪه اون هم رفت....
او بی خبر از همه جا عذرخواهی ڪرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه ڪردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سڪوت به هق هقم گوش میداد.
من با ڪلمات بریده بریده تڪرار میڪردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی ڪه مالامال اشڪ بود نگاهش ڪردم.
از گریه زیاد سڪسڪه ام گرفت بود و مدام تڪرار میڪردم:حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یڪباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
@dokhtaranchadorii